فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

اعتراضات ضدصهیونیستی دانشجویان آمریکا

تصویر جلد روزنامه رسالت 8 اردیبهشت 1403
تصویر جلد روزنامه رسالت 8 اردیبهشت 1403

به عکس‌ها نگاه میکنم و تیتر اخبار را میخوانم. «ندای آزادی؛ اعتراضات ضد صهیونیستی در 200 دانشگاه آمریکا با خشونت پلیس و سرکوب بی‌سابقه دانشجویان و اساتید مواجه شد»؛ تصاویر پلیس‌هایی که جلوی اعتراض دانشجوها قد علم کرده‌اند.

تیتر دیگری که می‌گوید: «سرکوب خشن دانشجویان حامی فلسطین در دانشگاه‌های آمریکا اوج گرفته است»؛ تصاویر دختران هم سن و سال من در جایی دور که با هواپیما همین حالا اگر راه بیفتم، بیش از ده ساعت راه دارم؛ و دورم، خیلی دور. تیترها زیادند دلم میخواهد همه‌شان را تند تند بخوانم و بخوانم و بخوانم؛ «گسترش اعتراضات ضد اسرائیلی به سراسر آمریکا» و تیتر هم‌میهن: «تسخیر دانشگاه» قلبم به تپش می‌افتد. چیزی در خونم جریان پیدا میکند که نمیدانم چیست. حسرت جاماندن یا تشویقِ همراهی. برای منی که سالهاست بی‌رمق به اطرافم نگاه می‌کنم و حرف نهایی فلاسفه که «هیچ خبری نیست» را آویزه گوشم کرده‌ام، این اخبار هیچِ هیچ هم نیستند و دلم و روحم، دارد یک طوری میشود انگار.

تصویر جلد روزنامه وطن امروز 8 اردیبهشت 1403
تصویر جلد روزنامه وطن امروز 8 اردیبهشت 1403

دانشجوهایی بی‌شباهت به ظاهر من، جهان اولی، لابد در ناز و نعمت و به دور از ترس‌های همیشگی خاورمیانه‌ای، با آینده، خوشحال و اینجا در این عکس‌های تاریخی، با چفیه و مشت و داد و هوار و نمیدانم به چه زبانی جز انگلیسی و عربی؛ اما مشترک و هم‌صدا برای یک آرمان، راه می‌افتند و توی دلشان حتما چیزی لرزیده و عکسی یا فیلمی شاید چند ثانیه‌ای قلبشان را به درد درآورده که فریاد آزادی سر میدهند و باکی ندارند که اخراج شوند. چقدر یک انسان میتواند از همه‌چیز چشم بپوشد و یک گور پدرِ هرچه که دارم، به خودش بگوید و برود برای تجمع؟ من نمیدانم کجای این قصه هستم. من که اینجا ایستاده‌‌ام و دلم با دانشجوی موقرمزی است که خدا میداند چندبار عکسهای کودکان بی‌پناه غزه را شب توی تختش و روز توی حیاط دانشکده‌اش بالا و پایین کرده؛ و در نهایت با خودش فکر کرده که خیلی زود باید کوله‌ام را بردارم و راه بیفتم تا چیزی بگویم تا کاری بکنم تا خفه نشود دادهای آن بچه که گریه میکند ولی صدایش درنمیاید و هرکس باید بشنود هم کر شده و «صم بکم عمی فهم لایرجعون» اند انگار، و میرود و کارش را میکند و در نهایت میداند قرار است خودش برای خودش دست بزند؛ برای کاری که کرده و حتما که بازداشت میشود؛ و سوال اینجاست، به چه فکر میکند وقتی روی چمن‌ها افتاده؟ به آن کودک؟ به آن پدر؟ به آن مادر؟ به چه؟ و اصلا میخواهم بدانم، من کجای این قصه هستم؟ من هستم اصلا؟ آیا وجود دارم؟

آمریکااسرائیلدانشجودانشگاهفلسطین
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید