فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بچه‌های میدون اعدام.


می‌آیم می‌روم می‌نشینم و باد که می‌پیچد توی جاده‌راه اول مسیر به کارگرهایی نگاه می‌کنم که خسته‌تر از آن اند که توی پله‌های اتوبوس تلوتلو نخورند.

عبدالله گفته بود سر راه پوشال و چسب نواری بخر. پول اتوبوس را که می‌دهم از دور چهره‌ی مغازه‌دار را لابلای سیم‌ها و ابزارآلاتی که از سقف آویزان کرده پیدا میکنم، جدی و مریض‌حال بنظر می‌رسد. سلام و علیک میکنم، داخل مغازه بوی رنگ می‌آید. صدای خیابان پیچ می‌خورد لابلای کلمات آرام داش علی. چسب و پوشال را که می‌گیرم نگاه ریزی به دست‌هایش می‌اندازم که پشت جفت دست‌هایش تتو کرده: مادر. داش علی می‌گوید بهرام‌تون رو گرفتن.

تا برسم خانه صدبار به بهرام زنگ میزنم. صدبار برنمیدارد. قدم‌هایم را بزرگ برمی‌دارم، کم‌کم می‌دوم. از پشت سرم تا قوزک پاهایم گُر می‌گیرد. سرم می‌سوزد. لال بمیری داش علی.

دم در عبدالله چسب و پوشال را که می‌گیرد می‌پرسد چقدر شد؟ می‌گویم بهرام چیشده؟ از حیاط می‌گذرد. به تخت خالی کنار درخت انجیر نگاه می‌کنم. صدایم را می‌اندازم توی سرم: بهرام رو گرفتن؟ عبدالله دمپایی‌هایش را که درمی‌آورد می‌رویم تو. کیفم را پرت می‌کنم جلوی پشتی‌ها. ترخدا بگو بهرام چیشده؟ عبدالله می‌نشیند. همیشه باید بنشیند. همیشه موقع گفتن حرف‌های مهم می‌نشیند. دست‌هایم می‌لرزند. پرده را کنار می‌زنم. دو تا مگس پشت پرده خودشان را به شیشه می‌کوبند. یک نایلون مشکی توی هوا تاب می‌خورد و دست‌آخر می‌چسبد به تیرچراغ برق. عبدالله می‌گوید آره بهرام رو گرفتن. کم مونده منم بگیرن. سامره اگه اومدن دم در بهشون کارت دانشجویی‌ت رو نشون بده. موهای بلندش را با یک حرکت سریع از پیشانی‌اش کنار می‌زند. روی دو زانو می‌نشیند. همزمان که گوشی‌اش را چک می‌کند پاکت سیگار را از جیب عقب شلوارش بیرون می‌کشد. بهشون بگو درس میخونی. بهشون بگو دانشگاه علامه درس میخونی. سیگاری می‌گیراند. بیا الان تو همه گروه‌های تلگرامی نوشتن بهرام ترکه رو گرفتن. جاسیگاری را از روی طاقچه برمی‌دارد و کنار پیش‌دستی میوه‌های پلاسیده می‌گذارد. یک خیار سرحال کنار باقی میوه‌ها خودنمایی می‌کند. من میدونم منم میگیرن به جون سامره میدونم. صدای نفس کشیدنم را می‌شنوم. پنکه باد می‌زند به پوشال‌های روی اپن و مگس‌ها پشت پرده گیر افتاده‌اند. چهره‌ام مثل همیشه است. مثل آن روز که بابا نشسته بود توی حیاط و داشت انجیر می‌خورد. روی تخت لم داده بود به بالتشک‌های مخمل قرمز و باد سرظهر برگ‌ها را تکان می‌داد. مامورها از بالای در ریختند توی حیاط. بهرام چاقو کشید رو به مامورها. من ایستاده بودم توی ایوان و نگاه میکردم. سه تا مامور رفتند سراغ بابا و بهرام از پشت‌بام فرار کرد. جزوه‌ی نظریه‌های جامعه‌شناسی دستم بود که بابا را گرفتند. دورکیم و زیمل می‌خواندم که بابا گفت خداحافظ.

چهره‌ام مثل همیشه است. مثل آن عصر نحس سال ۹۴ که مامان داشت میرفت ایلام و من بغض پشت بغض می‌خوردم و جیکم درنمی‌آمد. گفت سامره ناهار لوبیاپلو پختم روی گازه. برای خودت و بهرام بکش. باباتو عبدالله خوردن. از حرص برنگشتم نگاهش کنم. حدس میزنم چشمهایش پر شده بود اما هیچکس نمی‌داند. ساک دستی‌اش را که سیمسونی خودم بود پر کرده بود از آت و آشغال کهنه. ساک را برداشت و کلیدها را گذاشت و رفت. بدمزه‌ترین لوبیاپلوی عمرم را آنروز خوردم. عبدالله تا دم ترمینال او را ترک موتور نشاند و کاش برگشته بودم تا یادم بیاید مادر وقتی که داشت قید زندگیش را می‌زد غمگین‌‌تر شده بود یا نه.

رفت ایلام که بوی خانه آقایش حتما بهتر بود. رفت ایلام که دختر ۱۶ ساله‌‌اش زودتر بزرگ شود. چقدر باید بزرگ می‌شدم؟ عبدالله سیگار را توی جاسیگاری خاموش کرد. پنجره را باز می‌کنم. مگس‌ها را با دست می‌فرستم بیرون و تا به خودم بیایم عبدالله می‌رود.

لباس‌هایم را عوض می‌کنم. خانه را جارو می‌زنم. آفتاب افتاده روی دیوارهای گچی و شیارهایی از نور روی قاب عکس بهرام است. توی عکس با رفیقش تکیه داده‌اند به دیوارهای تنباکو فروشی دور چهارراه مولوی و دارند می‌خندند. با صدای در از جا می‌پرم. یک نفر دارد با یک چیز محکم مثل سنگ به در می‌کوبد. چادر مامان را می‌اندازم روی سرم و و چهره‌ام مثل همیشه است. در را که باز می‌کنم بهرام را می‌بینم. روی موتور نشسته. چهره‌‌ام مثل همیشه است. سلام می‌دهم. می‌گوید برو کنار. دو کیسه زباله‌‌ی بزرگ به دسته‌های موتور آویزان است. موتور را می‌گذارد کنار درخت. می‌گذارد روی جک و کیسه‌ها را می‌برد توی زیرزمین. چادر را روی بند آویزان می‌کنم. می‌دوم سمت زیرزمین. از پله‌ها پایین میروم. می‌پرسم چیشده؟ کیسه‌ها را روی کف خالی می‌کند. دست مصنوعی. چندتا تسبیح دانه‌درشت یمنی. جعبه مدادرنگی. کیف پول پارچه‌ای کهنه. چند جفت صندل پاره. یک قوطی بزرگ آبی‌رنگ و کلی کارت بانکی. قوطی را می‌گذارد لابلای کیسه‌های برنج. کارت‌ها را می‌ریزد توی کیسه و می‌گوید: برو یه لیوان آب بردار بیار. چشمهایم ناخودآگاه درشت می‌شود. برمی‌گردم پله‌ها را یکی درمیان بالا می‌روم. مامان دارد توی حیاط روفرشی می‌شورد. همه‌ی موهایش مشکی است. یک دامن هندی پوشیده. عبدالله دارد با شلنگ آب می‌پاشد به کل حیاط. بابا از توی ایوان دارد نگاه می‌کند. می‌پرسد: پس سامره کی میاد؟ مامان با پشت دست عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند. می‌گوید رفته کلاس کنکور. میخواد بره دانشگاه. بابا میگوید: با کدوم پول؟ عبدالله شلنگ را می‌گیرد سمت من. چرا من؟ لیوان را می‌گیرم زیر شلنگ تا پر شود. مامان می‌گوید من بهش دادم. لیوان را می‌آورم سمت زیرزمین. صدای در می‌آید. بهرام از پله‌های زیرزمین می‌دود بالا. صدای در شدیدتر می‌شود. در را با ضرب پا باز می‌کنند. بهرام توی حیاط با کیسه‌ها ایستاده. چهره‌ام مثل همیشه است. می‌گویم بیا داداش این آب رو بخور. مامورها حمله‌ور می‌شوند. کیسه‌ها را از دست بهرام می‌گیرند. لیوان آب دست من می‌ماند. بهرام را می‌برند مثل آن روز که بابا را بردند. بهرام می‌گوید جمعه شب برو میدون اعدام. اوس عباس رو پیدا کن.


بهرامکارت بانکیکیف پولمیدون اعدامعلامه
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید