دستم را میکشم روی شکمم. کمی جلو آمده. اسمش را نمیدانم. باید کسی بیاید و برایش اسم بگذارد. بعد هم بدهم به خودش ببرد سرگرم شود. حاج احمد میگفت تو زود میمیری. توی چشمهایت میبینم. چشمهایی که انقدر برق بزند زود خاموش میشود. جهان برای چشمهای تو کم است. بیشتر باید ببینی. گفت قبل از مرگ بدنیا میآید. اسمش را بده کس دیگری بگذارد تا وابستهاش نشوی. دلم تنگ شد به ناگه. نباید بعد از تولد ببینمش. میترسم چشم تو چشم شویم و بگویم خاک بر سر این دنیا. میمانم و به درک اسفل و السافلین اگر دنیا برای چشمهایم کم دارد زیبایی. میمانم و این موجود را بزرگ میکنم. اما کیست که نداند ماهی آن روز وسط خیابان مصطفی خمینی راه کج کرد منتها الیه راستِ پیادهرو و بالا آورد و عابرها یکی درمیان برمیگشتند و سری تکان میدادند و یکی داد زد: جن...ه. ماهی آن روز هرچه بالا آورد تمام نمیشد. هیچوقت تمام نمیشد اگر هر روز و هر دقیقه و ثانیه بالا میآورد، هرچه دیده بود. کارگرها خسته و خیس از عرق سوار اتوبوسهای شوش_بهارستان میشدند و حواسشان نبود اتوبوس زنانه_مردانه دارد و میآمدند و هرکجا خالی بود مینشستند. ماهی اینها را دیده بود و بالا آورده بود. حاج احمد گفت: زیاد میبینی. کمترش کن. برایت مینویسم. کمتر دیدن. ماهی سرش را بالا آورد و توی چشمهای حاج احمد خیره شد. میارزد؟ حاج احمد گفت موقتی است. کمتر ببین تا بالا آوردنها بهتر شود. بعد که کمتر شد بدنیا میآید. حواست باشد خودت آن را نبینی. اگر ببینی میمانی ماهی. میمانی و هیچوقت از اینجا نمیروی. دوست داری بمانی؟ ماهی پوزخند زد. بمانم؟ نه هیچوقت دوست نداشتم بمانم. من زنِ رفتنم. زن هجرتهای پیدرپی و دورشدنهای ممتد. زنِ کندن. حاج احمد گفت: پس کمتر ببین. دستهای پینهبستهی سیاه کارگرها را نگاه نکن. کارتنخوابهای اطراف شوش. بههیچ وجه. گرسنهها، بیصداها، ندارها، آنها که توی سایه هستند، نبین. به هرندی فکر نکن. نبین تا بدنیا بیاید و بروی. ماهی گفت: مطمئن نیستم بتوانم. چطور نبینم و گریه نکنم و بالا نیاورم. چطور نزایم این آلودگیها را. چطور دلبستهی این نوزادِ حاصل از آلودگی ایام نشوم؟ حاج احمد گفت: میتوانی. ماهی گفت: نمیدانم. این که توی شکمم لگد میزند بارِ خستگی این روزهاست. اگر نبینم دست و پایش کامل نمیشود.