ویرگول
ورودثبت نام
فائزه نادری
فائزه نادریراوی کوچک
فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ روز پیش

پراید مادرشوهر، پژو پارس پدرشوهر

پراید از مترو بهتر بود؛ لااقل دستگیره داشت تا هروقت گرمت شد شیشه را بکشی پایین. شاه‌پسر اوایل آشنایی‌مان گفته بود گواهینامه دارم؛ اما رانندگی دوست ندارم. مادرش یک پراید داشت. یک پراید سفید 96 که شاه‌پسر گهگداری با آن میامد انتشارات و موقع برگشت، من را تا یکجایی می‌رساند. من می‌رفتم جنوب شرق و او می‌رفت شمال شهر. ما همکار بودیم و دلباخته. بین خودمان بماند رانندگی‌اش افتضاح بود. توی مسیر من دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم و لبخند می‌زدم. مردها چرا انقدر در تشخیص لبخندهای واقعی از تصنعی کم‌هوش هستند؟

برای ایرادگرفتن هنوز یخم آب نشده بود. همیشه یا یکی به ما می‌زد، یا یکی به ما می‌مالید، یا یکی یک‌جور خسارتی وارد می‌کرد و دستمان را می‌گذاشت توی پوست گردو. من خیلی دوست داشتم رانندگی یاد بگیرم تا بنشینم پشت فرمان با دست راست دور پلیسی بزنم؛ آرنج چپم را بگذارم لبه پنجره و آدامس بجوم. آن بخش آدامس بجومش برای این بود که نشان دهم چقدر در رانندگی بی‌خیالم. چقدر می‌شود و این امکان وجود دارد که یک نفر خوب رانندگی کند. البته که شاه‌پسر نیازی به جویدن آدامس نداشت. اعتماد به نفسش آن‌قدر بود که وقتی گرومپی به ما می‌زدند یک ای بابای شل بگوید؛ ماشین را خاموش کند و رو به من کند که: «بشین من ببینم چی شده»

جمعه روزی قرار بود بیاید دنبال من تا برویم ناهار بخوریم. مامان گفت زیاد گرم نگیر. زیاد گرم نگرفتم یعنی نشد که زیاد گرم بگیرم. رفته بودیم سمت بام سوهانک و داشتیم از خاکی جاده بالا می‌رفتیم که احساس کردم افتادیم. دیدید توی شهربازی وقتی از روی یک سطح شیب‌دار یا عمودی به سمت پایین میایید دلتان می‌ریزد؟ دلم ریخت. یحتمل دل شاه‌پسر هم ریخت. اول جاده خاکی چرخ عقب ماشین سمت راننده افتاد توی جوب کنار جاده.

هر دو یخ کردیم. نشد گرم بگیریم. شاه‌پسر سریع پیاده شد. پشت‌بندش از ماشین بیرون آمدم و هم‌زمان با ماشین‌هایی که راننده‌هایشان نگاه چرخ می‌کردند، ما هم نگاه چرخ کردیم. لاستیک توی جوب بود و دلیلی نداشت جز اینکه شاه‌پسر رانندگی دوست ندارد. (شما بخوانید رانندگی‌اش افتضاح است.) هنوز به چه کنم چه کنم نیفتاده بودیم که دو سه تنومند محلی آمدند و با سلام‌صلوات ماشین را هل دادند به جلو و شاه‌پسر هم پایش را فشار داد روی گاز. ماشین درآمد و سوار شدم.

هیچ دلم نمی‌خواست خاطره اولین ناهار نیمچه رسمی‌مان را برای مامان و بابا تعریف کنم. رفتم کلاس رانندگی اسم نوشتم. سه ماه بعد شاه‌پسر با خانواده‌شان آمدند خانه ما برای غلامی. شیرینی خوردیم و قرار عقد گذاشتیم. سال 1401 ماشین عقدمان پراید مادرشوهرم بود. وام عروسی را که گرفتیم یک کوئیک اسم نوشتیم. من گواهینامه گرفتم و بعد از دو سال رانندگی بی‌وقفه، همسرم به رانندگی علاقه مند شد. (بخوانید رانندگی‌اش بهتر شد.) تا ماشین را تحویل بدهند می‌خواستیم عروسی کنیم. پدرشوهرم پژو پارس داشت. تیز بود و نرم. روز عروسی پرشیا را دادیم گل بزنند. عروسی تمام شد. مهمان‌ها خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. خسته بودم. وسایلم را جمع کردم و آمدم دم در سالن و توی محوطه دنبال همسرم گشتم. از دور اشاره کرد برو داخل. لب‌هایم شبیه لبخند برعکس شد. پنگوئنی برگشتم تو. کارگرها داشتند روی میزها را جمع و جور میکردند. نشستن با ژپون روی صندلی‌های مهمان سخت بود. حوصله‌ام سر رفت. وسایل را گذاشتم و دوباره رفتم بیرون. همسرم گفت: «عزیزم بابا سوییچ رو برده و شوهر محبوبه رفته ازش بگیره. ده دقیقه دیگه میرسه. برو داخل بشین خسته نشی.»

یک ربع بعد سوار پرشیا شدیم. به خانواده گفته بودیم ما عروس‌کشان نداریم. یکی از دوستانم که با خواهر، دایی، زندایی و پسردایی (فقط خودش و خواهرش دعوت بودند) آمده بود پشت سرمان راه افتادند به بوق‌زدن. سر چهارراه پیچیدیم به چپ و پشت چراغ‌قرمز ماندند. کمی دور زدیم و به خیالمان عروسی خوب تمام شده و باید برویم خانه و چمدان ببندیم که یک پرشیا با سرعت زیاد، مالید به در سمت شاگرد. همسرم عصبانی شد. من عصبانی شدم و ترسیدم.

همسرم گفت: «سفت بشین.» نمی‌دانستم با لباس عروسی چطور سفت بنشینم. نمی‌دانستیم چقدر خسارت خورده‌ایم و فقط گاز می‌دادیم تا به پرشیا برسیم. امام علی جنوب خلوت بود. یک خروجی را رفتیم بالا و دوباره وارد امام علی شدیم. هر دو تشنه‌ به‌ خون راننده‌اش بودیم. پرشیا را گم کردیم. مثل بنز می‌رفت. همین‌طور پا روی پدال گاز بود و سکوت. تا یک‌جا دیدیم یک پرشیا قبل از یک خروجی ایستاده و راننده‌اش پیاده شده. پسری داشت ساییدگی‌های احتمالی روی ماشینش را چک می‌کرد.

ما را که دید جا خورد. توقع داشت گمش کرده باشیم. پسر قدبلند پشت بازودار گردن نگیر. همسرم داد می‌زد و او همسرم را آرام می‌کرد. شب بود. فلش گوشی را روشن کردند و انداختند روی در. ماشین خسارت خورده بود؛ اما پسر زیر بار نمی‌رفت. همسرم گفت: «زنگ می‌زنم پلیس بیاد.» آه کش داری کشیدم و خودم را جمع‌وجور کردم. صدا زدم: «محمدرضا!» همسرم آمد دم پنجره. گفتم: «شماره‌اش رو بگیر بریم. مامانم اینا منتظرن خونه‌مون.»

محمدرضا نشست پشت فرمان. یک‌جور خوشحالی غرورانگیزی داشت. شب عروسی‌مان بود. محمدرضا پسر را گیر انداخته بود. به هیچ‌کس نگفتیم آن شب چه اتفاقی برایمان افتاد تا چند ماه بعد. همیشه وقتی مادرم تعریف می‌کرد روز عروسی به یک پسربچه زده‌اند و پسرعموی پدرم کل مراسم توی بازداشتگاه مانده تا پدرم با مادرم عروسی کند برایم عجیب بود. اما زندگی هیچ‌وقت دست از عجیب بودن برنمی‌دارد. مخصوصاً اگر خیلی برایش برنامه ریخته باشی.

گواهینامه رانندگیپژو پارسعروسیماشیندنده عقب با اتو ابزار
۸
۲
فائزه نادری
فائزه نادری
راوی کوچک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید