اسم یکی از گلدانهایم را گذاشتهام «بتهوون». نه برای اینکه من مثلاً شاخِ موسیقی کلاسیک هستم؛ نه بابا! قضیه خندهدارتر از این حرفهاست. رفیقی عزیزتر از عزیز، گلدانی به من هدیه داد. اسم آن را گذاشتم «بتهوون» تا یادم باشد برای گلهای خانه موسیقی پخش کنم. این شد که امروز کمرِ همت را سفت کردم و چرخی زدم و چند قطعه از بتهوون دانلود و پخش کردم. یکی از این قطعهها چنان گرفتارم کرده که نمیدانم برای چندصدمین بار است که دارد پخش میشود. نمیدانم اطلاعات آهنگ درست است یا نه ولی ظاهرا اسم این قطعه «سکوت» یا silence است؛ قطعهای که دهانم را بسته و گوشم را باز کرده. سکوت خانه با این موسیقی، با این چهارتا گلدانی که جلوی چشمهایم ریشه میکنند یا جوانه میزنند، بیشتر به چشمم میآید. سکوتی که معجونی است از غم و سکون؛ از آشوب و نگرانی؛ از دلهره و منظرهای مهآذین. برای اینکه بزنم زیر ِ گریه، فقط بوی شرجی ِ کنارِ دریا را کم دارم.
یک بار در یکی از خیالپردازیهای ترسناکی که داشتم، دلم میخواست «بو» بودم. میخواستم ببینم «بو»ها چه احساسی دارند وقتی میفهمند که میتوانند پدرِ آدم را دربیاورند. مثلاً «بوی شرجی دریا» هیچ میداند اگر آدمی با احوالات من، حسش کند چه بلایی به سرش میآید؟ یک بار که این را تجربه کردم پیش خودم فکر کردم حتما طنابِ دار هم بویی شبیه به بوی شرجی دریا دارد.
میدانید که؛ ما «بو»ها را میشنویم. خیلیها هستند که از یک سنی به بعد، کربو میشوند؛ یعنی بعضی بوها را نمیشنوند. برای همین است که من فکر میکنم اگر خانه ساکت باشد، بوها را بهتر میتوان شنید. مثلا بوی برنجی که با کره دم میشود؛ یا بوی رُبِ داغی که از خانهی همسایه میآید؛ یا بوی کتابِ نو؛ یا بوی پوشال مرطوب ِ کولر؛ یا بوی مخلوطی از شامپو و چیزهای دیگر همسایههای طبقهی بالا که از حمام_دستشویی من بیرون میآید. همهی این بوها وقتی خانه ساکت است بیشتر شنیده میشود.
مصطفا
29 خرداد 1399