حوالی ساعت سه صبح 12 تیر 1399 فهمیدم که احتمالا سرطان دارم. علائم را در گوگلِ همهچیزدان چک کردم و به این نتیجه رسیدم. دقایقی بعد از آن بود که چیزی مخصوص آدمیزاد توجهم را جلب کرد؛ این که آدمی، ممکن است چیزی را «بداند»؛ اما دانستن، دلیل بر «باورکردن» نیست. با شناختی که از خودم دارم میدانم اگر این بیماری را باور میکردم، حتما پس میافتادم ولی این ویژگی انسان نادان، به من کمک کرد تا به جای اینکه نگران ادامهی زندگی باشم، خوشحال باشم که حالا موضوع و تجربهای دستاول برای نوشتن داستانی با موضوع «مرگ» پیدا کردهام.
حالا من، آدمی هستم که در فاصلهی نمیدانم چندقدمی با مرگ (مگر تا حالا اینچنین نبودهام؟ مگر دیگران اینچنین نیستند؟) دو هوس بیشتر ندارد. یکی اینکه کتابهایش را بخواند. دوم اینکه داستانی بنویسد. حتما فهرست این هوسها اینجا تمام نمیشود اما مجبورم هرچه دارم جلوی مرگ بیندازم تا این دو هوس را بهتمامی در خودم ارضا کنم.
متأسفم خدا! تا این دو کار را نکنم، پیش تو برنخواهم گشت.
***
در ادامهی آن بامدادِ بکر، همچنان کتاب میخواندم؛ _صبحانه در تیفانی (بدون اینکه میلی به چیزی داشته باشم)_ و گوشهی حواسم، به پردهی تاریکی بود که جلوی چشمهایم میدیدم. پول زیادی برایم نمانده ولی فکر میکنم هرچه دارم باید بدهم و قهوه بخرم. از این به بعد خواب، ممنوع است. باید پدرِ ثانیهها را دربیاورم. باید بخوانم. باید مثل این چند روز اخیر، که ترکیبِ صدای اذان با خنکی ِ هوای دمِ صبح حالم را جا آورده، حالم را جا بیاورم. امروز نزدیک 20 بار در حیاط نفس ِ عمیق کشیدم. باورم نمیشد که چیزی خارج از ارادهی انسان _مثل همین نفس کشیدن_ این همه لذتبخش باشد. از حیاط که برمیگشتم، چشمم افتاد به چند شاخه گلی که در شیشهی مربا و نوشابه گذاشتهام.... همینجا پشت پنجره. بیخود نبود که در یکی دو ماه گذشته، بیخود و بیجهت عاشقِ گلها شده بودم؛ انگار روزگار از حال امروز من، زودتر خبر داشته. نگران گلها هستم. چطور اینهمه زیبایی را ندیده بودم.
نشستم با خودم کلی فکر کردم. حتما جاهایی بود که دلم میخواست بروم و ببینم. اما با خودم که روراست شدم دیدم نه، دیگر آن عطش را ندارم که جای خاصی را ببینم. اگر وقت شد و امکان فراهم بود بدم نمیآید این سه شهر را یک بار دیگر بچرخم: «رشت و شیراز و مشهد». اگر هم امکانش نبود دلگیر نخواهم شد. دلم میخواهد بیشتر در خانه بمانم. در خانه بمانم و باغچهی حیاط را ببینم. زل بزنم به سقف کوتاه ِ خانه. همان خانهای که از ترس تخریبش در زلزله، سه ماه کابوس میدیدم. در سالهای اخیر هر جایی غیر از خانه، من را میترسانده. خانه، فقط در یک صورت برایم ترسناک بود؛ آنهم روزهایی که پدر و مادرم اصرار داشتند از پیششان بروم. برعکس چیزی که تصور میکردم و دوست داشتم، الان دیگر نمیخواهم سفر بروم. میخواهم خانه بمانم. من در خانه، چیزهای زیادی دارم که نیاز است دوباره مرورشان کنم. از کودکی تا همین روزهای نزدیک به 37سالگی.