#دُختر_شینا
تاریخ شروع:15 آبان
تاریخ پایان: 17 آبان
امتیاز: 4
بریده کتاب
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.» پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دید، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
این کتاب دختر شینا در مورد همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر هست که سختی هایی کشیده وقتی زندگی شو میخونی میبینی چه مردی بوده برای خودش، چقدر سخت بوده تنها باشی تو شهر غریب و با این همه مشکلات
دختری ته تغاری وقتی به دنیا میاد چون بیماری باباش یهو خوب میشه اسمشو میزارن قدم خیر، نفس حاج آقاش بوده، عاشق مادرش بوده، با این تفاسیر تو 14 سالگی با صمد (ستار) ازدواج میکنه. روزای اولی ک آقا صمد سرباز بوده و برمیگشته تا قدم رو ببینه اون خجالت میکشیده و فرار میکرده تا جایی که شهید بهش میگه اگ دوستم نداری بهم میزنم مراسمو، با اینحال ازدواج میکنن، شهید برای کارش میره همدان (این دو تا خانواده نسبت خانوادگی داشتن و تو روستا زندگی می کردن) همونجا تو زمان قبل انقلاب با امام اشنا میشه و میشه سرباز برای امام، وقتی امامو میبینه قسم میخوره که گوش به فرمانش باشه و تا آخرین نفس، تا اخرین قطره خون سربازش باشه. کم کم بچه دار میشن، انقلاب میشه و بعد منافقین و جنگ و شهادت صمد و آخر قدم و 5 تا بچه...
تلخ ترین و سخت ترین چیزی که تو این کتاب بهش رسیدم جایی بود که صمد شوهر قدم (ستار) فرمانده بوده و وقتی قرار بوده عملیات بشه برادرش ستار (صمد شناسنامه ای) رو میفرسته گروهان سوم، شب که میخوان راه بیوفتن میشماره میبینه یکی زیاده، اون نفر برادرش بوده، با اینحال میبرتش و همونجا چون غواصا نمیرسن بهشون میمونن میون آتیش دشمن و برادرش تیر تفنگ و ترکش نارنجک میخوره. تو اون شرایط یکی دیگ به اسم درویشی هم زخمی بوده، هر دو از صمد شوهر قدم میخوان ک ببرتشون عقب ولی فقط میتونه یکیو ببره، تو اینجا رو میکنه به برادرش و میگ خداحافظ برادر حلالم کن، گفتم نیا و داداشش میگه مواظب بچه هام باش و یکم آب بده و قمقمه خالی بوده. تا میاد درویشی رو ببره عراقیا میرسن و درویشی رو اسیر میبرن و داداششو به تیر میبندن (با لب تشنه) و اینم از یک سوراخی خودشو میندازه بیرونو نجات پیدا میکنه و ...
این همسر شهید بخاطر بیماری در آخر فوت میکنن
شینا هم همون مادر قدم خیر هست که چون یکی از بچه ها نمیتونه بگه شیرین میگه شینا و این میمونه.
این پست را برای چالش مرور نویسی فراکتاب نوشتهام.