از وقتی بچه بودم، دوتا کار رو خیلی دوست داشتم که وقتی یه کم بزرگتر شدم ازشون بدم اومد. اول اینکه عاشق نقاشی بودم. نه نقاشی منظره و چیزای خوشگل (از نظر عموم)، بلکه فقط نقاشی آدمها، و فقط هم دخترها. از هیچ جا الگو برنمیداشتم، فقط از ذهن خودم خلق میکردم. دومی هم نوشتن بود. خیلی حس قشنگی بهم میداد که احساساتمو بنویسم. درمورد حسایی که از مدرسه داشتم یا چیزایی که میدیدم.
ولی یه کم بعد از دوتاشون بدم اومد، و دلیلشم مامانم بود. نمیخوام تقصیری گردنش بندازم، من واقعا به نظر مامانم اهمیت میدادم. یکی دوبار بهم گفت که "اینا چیه میکشی؟ یه چیز خوشگل بکش. مثلا منظره و آسمون." یه مدت سعی میکردم قایمکی نقاشی کنم که مامانم ناراحت نشه و یه کم بعدش ازش زده شدم. سر نوشتههام یه بلای دیگه اومد، دلم نمیخواست کسی بخونتشون اما وقتی اتفاقا دست مامان/بابا/داداشم میوفتاد، حس خوبی نداشتم. برای همین اونم ترک کردم، تا یکی دو سال پیش که تونستم تو سیود مسیج تلگرام دوباره زبون باز کنم.
از اون گذشته، خودم از خوندن داستان بقیه خوشم نمیومد. وقتی یه چیزیو گوگل میکردم، تو بعضی سایتها طرف سه چهار بند درمورد قصه خودش میگفت و من واقعا حوصله خوندنشو نداشتم.
اما امروز که تو یوتیوب دنبال توصیه و نصیحت به آدمای ۲۰ ساله میگشتم، به این ویدیو برخوردم و دیدم چقدر راست میگه. تو زمان حال ماها اصلا قدر عکسا و نوشته هامون رو نمیدونیم و به نظر بی معنیان. اما وقتی زمان میگذره دلمون میخواد یه سری لحظات رو دوباره عینا تجربه کنیم.
از طرفی یه چیز دیگه به ذهنم رسید. تازگیا خیلی سراغ فیلم و سریال رفتم. برام خیلی مهم بود که بدونم نظر بقیه درمورد یه فیلم خاص چیه، اما ریویو پیدا کردن کار آسونی نیست. مخصوصا ریویویی که یه نفر از ته دلش نوشته باشه و یه متن خشک ترجمهای نباشه.
همه اینا دست به دست هم دادن که من بلاخره همت کنم و هی نگم "افکارت برای کسی مهم نیست"، بیام و از فیلما و سریالایی که دیدم، چیزایی که ترجمه کردم، اتفاقای کمیاب ولی جالب زندگیم و اطلاعات عمومیای بدردنخوری که میخوام به همه بگم رو اینجا بنویسم. بلاخره تو کل این مردم، شاید یکی پیدا شه که یکی از نوشتههای من براش جالب باشه.
امیدوارم شما هم اگه حسای قبل از نوشتن منو دارید، الان حس بهتری نسبت به خودتون پیدا کنید و شروع کنید به نشون دادن خودتون به دنیا.