یک هفته ای بود که کتاب رزق حلال استادم را می خواندم و فکرم درگیر او و بیاناتش بود
گاهی کتاب های اخلاق را که ورق میزنم از خودم خجالت میکشم
از اینکه عمرم را صرف چه کرده ام و چرا این همه فرصت برای رشد خود و اطرافیانم را با بی توجهی از دست دادم
پنج شنبه شب پدرم گفت خیلی وقت است شاه عبدالعظیم نرفته ای، فردا برو حال و هوایت عوض شود
امامزاده حمزه و امامزاده طاهر را زیارت کردم تا به خود حضرت عبدالعظیم رسیدم
آمدم در رواق کناری ضریح ایشان اندکی بنشینم و نجوا کنم
استادم را دیدم
اصلا فراموش کرده بودم که او آنجاست
خدا رحمتت کند ای شیخ
سال کنکورم هر موقع خسته و حیران بودم
کتابها و داستان های شما مرا آرام می کرد
شاید اگر شما و البته آن کسی که کتابهای شما را به من می داد نبودید
امروز مثل هزاران جوان همسن و سال خودم ابدا درک درستی از محیط اطرافم و دینم نداشتم
خدا رحمتت کند ای شیخ
گوشه ای از داستان من و ایشان را در لینک زیر نوشته ام: