ویرگول
ورودثبت نام
Farshad vahed
Farshad vahed
Farshad vahed
Farshad vahed
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

"سکوت های صبح جمعه"



فصل اول : دکمه آ خر

صبح جمعه، خانه بوی نان تازه نمی‌داد.

زن، مثل همیشه، زود بیدار شده بود.
ساعت کهنه روی طاقچه، مثل وجدان بیدار یک شهر خواب‌زده، تیک‌تاک می‌کرد.
کنار پنجره نشسته بود. فنجانی در دست، نه برای نوشیدن، بلکه برای پر کردن خلأ انگشت‌ها.

پیراهن مردانه‌ای روی پشتی صندلی افتاده بود.
همان که دکمه‌ی آخرش چند وقت پیش کنده شده بود.
نه از شستن زیاد. از تکرار لمس دست‌هایی که دیگر نبودند.

زن به آن خیره شد.
انگار پیراهن، چیزی برای گفتن داشت.
نه فریاد، نه ناله. فقط یک جور سکوت...
سکوتی که هر جمعه، زودتر از آفتاب، سراغش می‌آمد.

چایش سرد شده بود.
انگار زمان هم، تصمیم گرفته بود کندتر بگذرد.
یا شاید اصلاً نمی‌گذشت؛ فقط دور خودش می‌چرخید، (مثل زن، مثل این خانه، مثل جمعه‌ها.)

روی دیوار، تقویمی بود که تاریخ‌ها را خط نمی‌زد.
نه‌ این‌که فراموش کرده باشد،
بلکه ترجیح داده بود روزها را ذخیره کند برای وقتی که باز کسی بیاید و ساعت بزند.

زن بلند شد، به طرف پیراهن رفت. دکمه‌ی آخر هنوز دوخته نشده بود.
نخ را برید. سوزن را برداشت.
دستش لرزید.

نه از ترس.
از تردید.

دلش می‌خواست اگر این دکمه دوخته شود، شاید چیزی تمام شود.
یا چیزی شروع.

اما هنوز نمی‌دانست کدام‌شان ترسناک‌تر است: پایان؟ یا آغاز؟


فصل دوم: صدای درون

خانه ساکت بود، ولی در ذهن زن، صدایی مدام تکرار می‌شد.
نه صدای شوهرش،
بلکه صدای خودش که سعی می‌کرد یادش را سرکوب کند.

«خودت خواستی بمونی...»
«اگه می‌رفتی، کمتر درد می‌کشیدی...»
«تو که دیدی چطور کم شدی ، برای زیاد شدن اون...»

جملاتی بودند که نمی‌دانست از کجا آمده‌اند، ولی حالا مثل مهمان ناخوانده‌ شب‌گرد، گوشه‌ی ذهنش آوار شده بودند.

او فقط همسرش را از دست نداده بود،
سال‌ها هویتش را هم لابلای خواسته‌های شوهرش ، تا کرده بود و ته کشویی گذاشته بود که دیگر باز نشد.

حالا آن صدا، نه فریاد می‌زد و نه آرام بود.
فقط زمزمه می‌کرد:
«تو فقط تنها نیستی... تو گم‌شده‌ای.»

زن، یک لحظه چشم بست.
خودش را دید؛ در آیینه‌ای غبارگرفته، پشت نگاه یک زن آشنا.
زنی که دیگر نمی‌دانست چه می‌خواهد،
و از کی دیگر خودش را نمی‌خواست.

اشک، آرام از گوشه چشمش چکید.
بی‌صدا، ولی نه بی‌دلیل.

از جا بلند شد، رفت سراغ دفترچه‌ی کوچکی که سال‌ها پیش، تنها برای نوشتن فکرهای بی‌صدا خریده بود.
اولین بار، بعد از مدت‌ها، در آن نوشت:

«من هستم.
نه برای کسی،
نه با کسی.
برای خودم.
هنوز هستم.»

دفتر را بست، و برای لحظه‌ای، صداها آرام گرفتند.

اما زن می‌دانست این فقط شروع است .



فصل سوم: جلسه‌ی مشاوره

صندلی چرمی قهوه‌ای صدا داد ، وقتی رویش نشست.
دستش ناخودآگاه رفت سمت گوشه‌ی صندلی؛ جایی برای تکیه دادن نبود.
هیچ‌چیز در این اتاق آشنا نبود، جز تپش قلبش.

روبه‌رو، زنی با عینک گرد و لبخندی آرام نشسته بود.
نه قضاوت می‌کرد، نه عجله داشت. فقط گوش می‌داد.
زن حس کرد اگر همین‌طور ساکت بماند، هیچ‌کس او را وادار به گفتن چیزی نمی‌کند.

اما همین سکوت، ناگهان مثل تیغی درونش را شکافت.

با صدایی لرزان گفت:
«از وقتی رفته، انگار همه‌چیز یخ زده. منم... یخ زدم. ولی خسته‌ام از این سکوت. از خودم.»

مشاور چیزی ننوشت. فقط پرسید:
«قبل از رفتنش، خودت کجا بودی؟ نه جسمت. خودِ واقعی‌ات؟»

زن جا خورد.
پرسش ساده‌ای بود، ولی برای پاسخ، هیچ تصویری نیافت.
چند ثانیه سکوت کرد، بعد گفت:

«من همیشه با او تعریف می‌شدم. بودنم... نقش داشت، ولی اسم نداشت.
اون رفت، نقش موند، بی‌صاحب...»

مشاور آرام گفت:
«پس وقتشه اسم بذاری. نه برای اون. برای خودت.»

زن، چشم‌هایش را بست.
نفس عمیقی کشید.
برای اولین بار، به جای گفتن خاطره‌ای از او، از چیزی حرف زد که فقط مال خودش بود:
کودکی‌اش.
ترسش از تاریکی.
خواب‌هایی که کسی نمی‌شنید.

در پایان جلسه، مشاور گفت:
«قرار نیست فراموشش کنی. قرار نیست قوی باشی.
قراره که با خودت رو راست باشی. با خودت، بدون نقش.»

زن از اتاق بیرون آمد.
هوا سرد نبود، ولی انگار تازه فهمیده بود که می‌لرزد.



فصل چهارم: دکمه‌های نادیده

زن، آن شب تا دیروقت نخوابید.
دفترچه‌ی کوچکش را باز کرده بود و بی‌وقفه می‌نوشت.
نه شعر، نه خاطره… فقط تکه‌هایی از چیزهایی که هرگز نگفته بود.
چیزهایی مثل:

«آن روز که برای اولین‌بار نظر خودم را گفتم،
لبخند زد و گفت: "نه عزیزم، تو اشتباه می‌کنی..."
و من فکر کردم لابد او بهتر می‌فهمد.
فکر کردم دوست داشتن، یعنی سکوت کردن.»

نوشته‌ها شبیه دکمه‌هایی بودند که سال‌ها پیش از پیراهن زندگی‌اش کنده شده بودند، بی‌آن‌که بداند کی، چرا و توسط چه کسی.

صبح روز بعد، کشوی پایین کمد را باز کرد.
لباس‌هایی را درآورد که مدت‌ها بود نه پوشیده بود و نه دور انداخته بود.
لباس‌هایی که وقتی می‌پوشید، حس زن بودن داشت.
نه «همسر بودن». نه «مادر بودن». فقط خودش.

یکی از پیراهن‌ها را پوشید.
مقابل آینه ایستاد.

دست کشید روی دکمه‌هایش. همه بودند.
هیچ‌کدام نیفتاده بود.

ناگهان یادش افتاد:
او همیشه مشغول دوختن دکمه‌های دیگران بود.
دل‌نگران دکمه‌هایی که از پیراهن شوهر، فرزند، یا حتی دیگران می‌افتاد.
اما هیچ‌وقت نپرسیده بود:
«دکمه‌ی خودم چی؟ کی دوخت؟ کی کند؟ کی اصلاً دیدش؟»

بغضش گرفت. نه از غصه.
از آگاهی.

وقتی آینه را ترک کرد، دیگر خودش را می‌دید.
نه آن زنی که از قاب چشم دیگری تعریف می‌شد.



فصل پنجم: بستن چمدان

زن مقابل چمدان ایستاده بود.
نه از آن چمدان‌هایی که برای سفرهای طولانی می‌بندند.
نه، این یکی قرار نبود از شهری به شهر دیگر برود،
بلکه از گذشته‌ای بی‌پایان به اکنون،
از خاطره‌ای سنگین به یک لحظه سبک.

داخل چمدان، چیزهایی بود که دیگر لازم نبودند:
پیراهن مردانه با دکمه‌ی کنده‌شده،
عطر ناتمام،
دفتری با دست‌خطی که دیگر گرمش نمی‌کرد.

اما هر کدام، چنان با بخشی از قلبش گره خورده بود که کندن‌شان شبیه بریدن رشته‌ای نازک از پوست بود.

نشست. دستش را گذاشت روی در چمدان.
دلش لرزید.

"یعنی این‌همه سال، فقط برای همین؟ برای یک خداحافظی ناقص؟"
صدای ذهنش دوباره برگشت.
اما این بار با لحن ملایم‌تری:
"نه، برای همین‌که بالاخره بپذیری چیزی تموم شده، ولی تو نه..."

نفس عمیقی کشید.
چیزهایی را از چمدان بیرون آورد.
همه‌شان را نه.
فقط آن‌هایی که هنوز زخمی بودند، نه خاطره.

چمدان را بست.
نه با بغض، نه با لبخند.
بلکه با احترام.

احترام به خودی که حالا می‌دانست: زنده ماندن یک‌چیز است،
ادامه دادن، چیز دیگر.

و آن شب، برای اولین بار، قبل از خواب،
نه چراغ را خاموش کرد،
نه پرده را کشید.

نور ماه افتاده بود روی صورتش.
و زن خوابید…
نه با ترس،
بلکه با رهایی.



فصل ششم: نور پشت پنجره

صبح همان روز، زن برخاست.
بدون عجله.
بدون آن سنگینی سال‌ها.

پنجره را باز کرد.
بوی خاک باران‌خورده وارد اتاق شد.
صدای پرنده‌ها به جای سکوت خانه نشست.

روی میز کوچک کنار پنجره، دفترچه‌اش را گذاشت و قلم برداشت.
این بار نوشتنی نبود برای سوگواری، بلکه نوشتنی بود برای زندگی.

نوشت:
«امروز دوباره به خودم قول دادم.
قول دادم با هر دکمه‌ای که دوختم،
هر زخمی که پذیرفتم،
بیشتر به خودم نزدیک شوم.»

پیراهن مردانه هنوز بود، اما دیگر سایه‌ای نداشت.
دیگر دکمه‌ای کنده نمی‌شد، چون زن یاد گرفته بود دکمه‌هایش را خودش بدوزد.

او یاد گرفته بود که زندگی، حتی در تنهایی، یعنی روشنایی پشت پنجره،
و آن نور، همیشه منتظر است.

نقش زنزن
۳
۰
Farshad vahed
Farshad vahed
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید