
در زمانه ای که واژه ها،قیمت دارند . و نگاه ها عوارض ،
مردمان هر روز بیشتر ازهم فاصله می گیرند .
در حالیکه لبخندها به رسم فراموش شده ای بدل شده است.
نان را باید از زمین برداشت ،تا بوی آسمانی بگيرد.
نان خشک و شکسته ای، که کسی برایش ارزش قائل نیست.
از همان روز که آدمها به یاد بیاورند که مهربانی مذهبی ست که همه را به هم پیوند میدهد. دیگر نیازی به کلمات نیست.
زیرا ، مهربانی در عمل معنا می یابد.
مهربانی که زبان نمی خواهد.
مذهبی ست که همه را فارغ از رنگ و نژاد در زیر یک سقف می نشاند.
در کوچه های بارانی ،جایی که آدمها دلهایشان را پشت دیوارهای بلند قایم کرده اند، در غروبی که دیوارها ،بلندتر از سقف ها شده اند.وکلمات در دهان ها می پوسند،پیش از آنکه شنیده شوند،
مهربانی ،مذهبی ست که نه بر لبش شعاری ست و نه بر دوشش پرچمی،
قبیله ای ندارد که به آن پناه ببرد و یا دینی که بر آن ببالد.
حضوری دارد که واژه ها را به سکوت وا می دارد.
گویی عشای ربانی ست ،در کلیسایی بی کتیبه.
مردم ، ابتدا با او با تردید نگاه می کنند . مگر نه آنکه مهربانی،سکه ای از رواج افتاده ست!
اما دردلهای خاموش،چیزی می لرزد ، از یادآوری چیزی که فراموش شده.
مهربانی دین ندارد. اما دلهادربرابرش به سجده می روند.
مهربانی ،اگر بی نام و بی تابعیت باشد،واگیر دارد.
باران می بارد،ولی دلهای شسته نشده،هنوز خیس بی اعتمادی ست.
آبگرفتگی فقط خيابانها را نگرفته، دستهای مردم را هم گرفته . دیگر کسی چیزی به کسی نمیدهد.
همه پشت درهای بسته شان،دستمال به شیشه می کشند .واز پنجره با چشم هایی خسته به کوچه نگاه می کنند .
چقدر دور مانده ایم از این جمله ساده:
نان وقتی از زمین برداشته میشود، بوی آسمانی می گیرد.
اما فقط همین یک جمله کافیست تا بذر شک را از دیوارهای بی تفاوتی بپاشد.
مهربانی مذهب مشترک دل هاست.
دینداران او را متهم ميکنند که تو دشمن عقیده ای!
قانون نویسان از او می ترسند. چراکه مهربانی،مردم را بیدار میکند.
شهر در حال فرو ریختن است،نه از جنگ ، بلکه از بی مهری .
مردمان نام دینشان را فریاد میزنند. امافرزندانشان با دلهای یخ زده بزرگ میشوند.
جایی که عدالت خریدنی ست و دوستی مشروط.
مهربانی با اعمال ساده اش(تقسیم یک نان ، نجات دادن یک کودک ، بخشیدن جای خواب به مهاجران خسته و ......)
دشمنانی پیدا میکند. که،او را قانون شکن می نامند.
مهربانی ، به مثابه ایمان ، نجات انسان و یگانگی، دردل تفاوتهاست.
روزی کسی از او پرسید:
تو پیرو چه دینی هستی؟
از کدام قبیله ای؟
او مکثی کرد، به آسمان نگاه کرد. و گفت:
من از قبیله بی پرچم هایم،جائیکه دل ها قبله اند. و مهربانی،تنها آیین پذیرفته شده .
مردم ابتدا خندیدند . اما روزی که جنگ آغاز شد. و خاک از خون اشباع ، و نان از گرسنگی شرمنده ، تنها او بود که باقی ماند .
او زخمها را تیمار کرد ، کودکان دشمن را در آغوش گرفت.
و برای خدایان نیز دعا خواند .
در ویرانه ها نامی از دین ها نبود .
پرچم ها خاک گرفته بودند .
ولی رد پای او در دل ها ، همه جا مانده بود .
مهربانی ، مذهب مشترک دلهاست .