
کتانیهای روی سیم برق
هیچکس نفهمید دقیقاً کی اون کتانیها رو انداخت بالا.
صبح یکی از روزهای پاییزی بود؛ بارون شبقبل هنوز بوی خاک رو از آسفالت بلند میکرد و برگهای زرد، بیهدف، روی جدولها میافتادند.
بچهها داشتن میرفتن مدرسه، که یهو یکیشون ایستاد و گفت:
«اِ... اون چیه اون بالا؟»
همه سر بلند کردن.
یک جفت کتونی مشکی، پارهپوره، از بند به هم گره خورده، آویزون روی سیم برق روبهروی مدرسهی قدیمی.
کسی نمیدونست چرا اونجاست.
اولی گفت لابد یکی از بچهها واسه شوخی انداخته بالا.
یکی دیگه گفت شاید نشونهی یه شرطبندی باشه.
ولی وقتی تا عصر، خبری از کیوان نشد، زمزمهها شروع شد.
کیوان همون پسر لاغرِ ساکتِ طبقه سوم بود.
نه رفیق زیادی داشت، نه اهل شلوغکاری بود.
فقط گاهی صدای موزیکش از پنجره میاومد. موزیکای قدیمی، تلخ.
گاهی هم از توی پنجره دیده میشد که با گلدون کوچیکش حرف میزنه.
سه روز بود که پنجرهاش بسته بود.
صدایی نمیاومد.
مادرش چند بار با چشمهای قرمز از پلهها بالا و پایین رفت، بیهیچ حرفی.
اون شب، پیرمرد بقال سر کوچه زیر لب گفت:
«زمان ما، اگه کسی از محله میرفت و دیگه برنمیگشت، یه جفت کفش مینداختن بالا. نه سنگ قبر، نه اعلامیه، فقط همین.»
همه ساکت شدن.
کتانیها همونجا موند.
با باد تکون میخوردن.
با بارون خیس میشدن.
با آفتاب خشک.
هیچکس چیزی نگفت.
نه مدرسه، نه همسایهها، نه حتی مادر کیوان.
ولی از اون روز به بعد، هر بار که یکی از بچهها از کوچه رد میشد، ناخودآگاه سرشو بالا میگرفت.
و تو دلش، یه چیزی میلرزید.
نه فقط بهخاطر کفشها،
بهخاطر پسری که هیچوقت صدای بلند نداشت
و وقتی رفت،
فقط همون کتانیها موندن برای گفتن اینکه:
"من هم بودم."