ناگاه خسته شدهام
گویی به یاد آورده باشم
پیش از این بارها زیستهام:
روزی قاصدکی بودهام در سرزمینهای بیباد،
سالها جادهای بودهام که هیچکس از آن بازنگشت،
و روزگاری باجهی تلفن بودهام، در یتیمخانه.
خستهام
و کمی که فکر میکنم،
به یاد میآورم در تمام جنگهای تاریخ کشته شدهام،
و به انتظار تمام سربازها نشستهام.
دوباره زندهام؛
و دستهایم با یادآوری خاطراتشان پینه میزنند،
پاهایم از چند عمر ایستادن خم میشوند،
و قلبم گویی در سینهی تمامِ سوگوارها تپیده است.
خستهام
و لالایی تمام مادرانِ تا کنونِ خود را میخواهم
تا تنها یک عمر را، به خواب بروم.