امروز قرار بر این شد که من از تجربیاتم بنویسم و چون هنوز سن زیادی ندارم طبیعیه که تجربیات زیادی را هم کسب نکرده باشم اما سال ها طول کشید تا من از یک مشکل که حتی متوجه حضورش نبودم رهایی پیدا کنم و آن هم مشکل وابستگی عمیق من به اطرافیانم بود یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم وابسته ی پدر و مادرم بودم و دوست داشتم تنها به من توجه کنند اما این امکان ناپذیر بود چرا که من یک خواهر و برادر دیگر هم داشتم و آن ها هم به اندازه ی من از محبت پدرو مادرمان سهم داشتند وقتی این موضوع را فهمیدم تصمیم گرفتم خواهر و برادرم را جایگزین آن وابستگی کنم خیلی زود برادرم ازدواج کرد و شرایط تغییر کرد اینبار من مانده بودم و یک خواهر که با تمام وجود مهربانی هایش را فقط برای خود می خواستم پس هر بار که خواستگاری در خانه ی مارا به صدا در می آورد ترس دور شدن از او را با تک تک سلول های بدنم حس میکردم و بغضی به سنگینی دوست داشتنم در گلویم جا خوش میکرد با نذر و نیاز از خدا می خواستم که جواب خواهرم منفی باشد اما تا کی ؟بالاخره رسید آن روزی که دیگر جوابش منفی نبود و شریک زندگیش را پیدا کرده بود و من چاره ای جز پذیرش نداشتم ولی هنوز هم نمی دانستم که مشکل از من است نه از دیگران پس وابستگی هایم را با دوستانم شریک شدم که آن ها هم یکی یکی از من دور میشدند تا اینکه در یک جایی از زندگی به خودم آمدم و دیدم دیگرهیچ کس را کنارم ندارم ترس از تنهایی مرا تنها تر از همیشه کرده بود خیلی سخت بود ولی بالاخره به من آموخت که وابستگی ام را فقط باخودم و با خدای خودم شریک شوم حال من همه ی آن آدم ها را درکنار خودم دارم و باتمام وجود دوستشان دارم اما زنجیر وابستگی را که سال ها مرا در بند کشیده بود برای همیشه پاره کردم...