آبان.
آبان.
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

استیصال.


امروز ساعت ۷ صبح وقتی با بغض از خونه زدم بیرون یادم رفته بود که لباس گرم‌تر و جورابم رو بپوشم و ناچاراً کفش‌های مشکیم رو پوشیدم که آهنِ کنار بندهاش همیشه پام رو اذیت می‌کنه. هی که تند راه رفتم و یه مسیری رو دوییدم می‌فهمیدم که یه چیزی داره پام رو می‌سوزونه اما انقدر ذهنم درگیر بود که حتی اجازه‌ی این رو به خودم ندادم که ببینم چه اتفاقی افتاده. گریه‌هام بند نیومد، ساعت ۸ شده بود و با تماس مامان برگشتم سمت خونه. یک‌آن حس کردم پام انگار داره آتیش می‌گیره، کنار یکی از این خونه‌های قدیمی که پله دارن نشستم و کفشم رو درآوردم. هنوز هم که یادش میوفتم بدنم می‌لرزه، دیدم پام کلا خونی شده. لرزیدم. پوستش جدا شده بود و رسیده بود به گوشت. فکرش رو هم نمی‌کردم یه تیکه آهن کوچولو همچین گندی بزنه به حالم. دوباره کفش رو پوشیدم و راه افتادم اما آروم‌تر و با احتیاط‌تر. ای لعنت بهت شانسِ بدِ من، رفتم توی یه کوچه و یه سگ سیاه رو دیدم زل زده بهم. خشکم زد، با اون وضع این چه بلایی بود؟ چرا ۸ صبح باید من سگ‌ ببینم؟ چرا تو این وضع؟ آب دهنم رو قورت می‌دادم و اون هی آروم اومد جلو. فکر کن ساعت ۸ صبح غیر از من و اون سگ کس دیگه‌ای نبود، یه احدی نبود بهش بگم که کمک کنه. با اون پای زخمی گازش رو گرفتم و فقط دوییدم. هی کوچه به کوچه، هی مسیر به مسیر، هی هق و هق تا اینکه یه‌جا سربرگردوندم دیدم نیست. آخ که پدر پای بیچاره‌م دراومده بود. لنگ‌لنگ خودمو رسوندم خونه و با اون وضع دم نزدم. صبح امروز رو چه‌جوری شب کردم نمی‌دونم. حالا که شب شده، چسب و پانسمان پام رو خودم باز کردم. وازلین زدم. شکلش یه جوری شده انگار سوخته. خوب می‌شه به مرور، خوب می‌شم به مرور.

حالا که فکر می‌کنم خیلی از روزهای دیگه‌ای از زندگی هم شاید قراره همین‌جوری باشه. من تک و تنها و غریب باشم، هوا سرد باشه، انقدر راه برم توی مسیر که زخمی بشم، یه فاجعه‌ مثل سگی که امروز به پستش خوردم سر راهم قرار بگیره و من فقط حرکت کنم، با همون زخم. خودم تک و تنها پانسمانش کنم و برای خودم گریه کنم. سوزشش رو تحمل کنم و امید داشته باشم که خوب می‌شه. همینه! خداجان، این مرحله از زندگی رو هم من بُردم و برای بقیه‌ی مراحلی که اینجوری‌ان رمزش رو بلدم. بگو امتیازش چقدر بود؟ چندتا ستاره گرفتم تا الان؟ البته، تو با ما بازی نمی‌کنی، امتحان می‌گیری. چه‌طور بودم؟ پاس شدم؟ به قول یکی از این آدم خفنا: از مقاومت ما راضی هستی؟ یا بازم برنامه داری؟

امشب از همه‌ی شب‌های دیگه خسته‌تر و مستأصل‌ترم. منتظر طلوع خورشید نمی‌مونم چون دیگه صبح‌ها رو هم دوست ندارم. هیچی دیگه، همین.

۶ فروردین ۱۴۰۳. بامداد ساعت: 12:05

هفت صبحاستیصالزخمتنها
رها کن بره، آبی بمون. https://t.me/The_damn_lost
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید