آبان.
آبان.
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

بغض.

همین‌جاست، رد نمی‌شه.
همین‌جاست، رد نمی‌شه.


چه‌قدر دل‌تنگ این فضا و دل‌تنگ نوشتن بودم. شاید بپرسی کجا بودی؟ کجا رفته بودی؟ رفته بودم جنگ. یه جنگ سخت و پر آسیب که زخم‌های زیادی به جا گذاشت. جنگ با خودم، بدون سپاه. شکست یا پیروزی؟ نمی‌دونم. اینا رو ول کن. بذار شرح‌حال کنم و از چیزهای متفرقه حرف بزنم. هوای گرم برام اعصاب نمی‌ذاره، باعث می‌شه بیشتر فحش بدم و مزیتی که داره اینه که خالی می‌شم. این روزها شلوغم، سرم خلوت نیست. تفریحاتم انقدر کم شده که حتی روزهای تعطیل دلم می‌خواد استراحت کنم. این روزها شلوغم، وقتی برای حرف زدن ندارم. یاد متن یکی از بچه‌های تلگرامی افتادم که می‌گفت: "بزرگسالی یعنی دلم می‌خواد گریه کنم و غر بزنم اما وقت ندارم!" الان هم دقیقا همین. این روزها شلوغم، ذهنم مثل ترافیک‌های پردیس تهران شده. ذهن‌شلوغی خوبه‌ها، مثلا بهت فرصت فکر کردن به غم‌ها رو نمیده اما دهنت رو سرویس می‌کنه. دهنت رو سرویس می‌کنه از حواس‌پرتی، از عقب افتادن برنامه‌ها، از فراموش کردن خوردن قرص‌های هر دوازده‌ساعت و هر هشت‌ساعت یک عدد. آره خلاصه، شلوغم و شلوغیم. تو تلگرام هم گفتم، دلم می‌خواد بعد از همه‌ی این بگایی‌ها، بعد از این همه مشغولی یه چندروز نباشم شونه خالی کنم از تموم مسئولیت‌ها. برم کجا؟ رشت. آخ، رشت. تو بازارهای ماهی‌فروش رشت باشم و هندزفری تو گوشم: "تی غصه آخر مره کوشه، رعنااا." اصلا خوشبحال هرکی که گیلان یا شمال زندگی می‌کنه، به والله غلط می‌کنن که غصه بخورن. آره خلاصه. گفتم ماهی، یهو نصفه‌شبی دلم ماهی خواست. دلم ماهی خواست مثل خیلی چیزهایی که تو تاریکی و نصفه‌شبی‌های زندگیم خواستارشون بودم. بحثش پیش اومد یه سوالی ذهنم رو درگیر کرد. اون خواسته‌ها و آرزوهایی که برامون رویا بودن و باهاشون زندگی کردیم اما هیچ‌وقت برای ما نشدن، چه اتفاقی براشون افتاد؟ اگه سهم یکی دیگه شده باشن نامردیه. اگه یه گوشه افتاده باشن چی؟ منتظرن بریم سراغشون؟ ولی چه‌جوری؟ خدا می‌دونه چه‌قدر خاک گرفته‌ن. اگه برای زندگیِ بعدی باشن چی؟ زندگیِ بعدی چیه بابا، اینا همه برا داستاناست. نمی‌دونم، شایدم مرده باشن. وقتی می‌میرن قلب و احساساتمون یه عمر براشون عزاداری می‌کنن. قلب سیاه می‌پوشه، شاید برای همیشه! زانوها زمین می‌خورن و زخمی می‌شن. دست‌ها کوتاه می‌شن. سرها درد می‌گیرن. نفس‌ها یا کند یا تند می‌شن. سینه تنگ می‌شه. پر از درد می‌شه، مثل همونجا که ابتهاج عزیز میگه: "سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی..." چشم‌ها... آخ، از چشم‌ها نگم برات. قبل از بلایی که سر چشم‌ها میاد یه اتفاق دیگه میوفته. یه توده‌ی بزرگ پر از تیغ و خار جا خوش می‌کنه همونجایی که راه نفست رو می‌بنده. می‌خوای قورتش بدی نمی‌شه، می‌خوای بیاریش بیرون نمی‌شه. درد می‌گیره. ورم می‌کنه. بدنت می‌مونه که چیکار کنه پس از چشم‌هات دریاچه می‌سازه. قطره‌های گرم و آروم‌کننده به اسم اشک. چشم‌هات می‌شن ابر و تو فقط می‌باری، هی می‌باری تا زیر چشم‌هات سیاهچاله بسازی. اون توده آروم می‌گیره اما هنوز درد داره‌. پس صداتو میدی بیرون و هق‌هق، هق‌هق. حالا دردش تموم می‌شه. چشم‌ها اما هنوز جاری‌ان. نفس‌ها هنوز تنگ‌ان. شاید تا همیشه. اون توده‌ی غم رو بهش میگن بغض عزیز من. اول خفه‌ت می‌کنه و بعد بوووووم! انفجار. اما عزیز من، وای از روزی که نتونی از دردش کم کنی و دریاچه‌ی چشم‌هات خشک شده باشن. اونجا یعنی عمق فاجعه و یعنی تو مُردی...

چندروز پیش داشتم یه مطلبی رو می‌خوندم در رابطه با تیروئید که نوشته بود: ریشه‌ی تیروئید کم‌کار/پرکار از روان هستش. درواقع تیروئید‌ بغض‌ها و عقده‌های خورده شده هستن. و من نگران شدم بابت بغض‌های گلوم. امیدوارم روزی که توده‌ی غم [بغض] بهت حمله کرد، دریاچه‌ی چشم‌هات دردش رو جبران کنن و هیچ‌وقت به خشکسالی نرسن. و امیدوارم عزادار هیچ‌یک از خواسته‌هات نباشی.

شنبه، دوم تیرماه ۱۴۰۳. ساعت: 1:48 بامداد.

دردگریهبغض
رها کن بره، آبی بمون. https://t.me/The_damn_lost
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید