آبان.
آبان.
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

تقصیر خودمه، ولی دست خودم نیست.

سرفه‌ها امونم رو بریدن. دقیقا سه هفته‌ست که یه ویروس لعنتی دست از سرم برنمی‌داره، خوب‌تر که نمی‌شم هیچ، بدتر هم می‌شم. دیشب چهارمین باری بود که رفتم دکتر و دیگه اشکم دراومده بود. از سرم زدن خسته شدم. انگار گلبول‌های سفیدم یه گوشه دست به سینه نشستن و میگن: یه استراحت به ما نیومده؟ خودت خوب شو دیگه بابا.

دیشب دکتره بهم گفت چطوری پیرزن؟ حس کردم واقعا پیر شدم. لازم دارم روحم رو از کالبدم بیارم بیرون، کالبدم رو با دست بشورم و بندازم رو بند. خشک که شد اتو بزنم و بپوشمش. اون‌موقع شاید بهتر بشم. fatigue یه کلمه‌ی انگلیسیه به معنی کسی که بدجور دچار خستگیِ جسمی و روحی شده. این‌روزا fucking fatigue ام. شاید اگه پسر بودم چندنخ سیگار می‌کشیدم امروز. چندشب پیش خونه‌ی مامانبزرگ دیدم دایی تو حیاط ایستاده داره سیگار می‌کشه، بهش گفتم: یه نخ میدی؟ گفت چرا؟ گفتم یه جوری می‌کشی آدم هوسش می‌شه. و واقعا یه نخ داد و روشنش کرد! زیر پام لهش کردم و خندیدم. گفت چرا نکشیدی پس دیوونه؟ گفتم از اولش هم نخواستم بکشم، می‌خواستم یه نخ از تو کم بشه.

به مامان میگم: کاش پسر بودم. کاش اینجا زندگی نمی‌کردیم، کاش ماهم می‌رفتیم. حس می‌کنم دیگه آب و هوای ایران بهم نمی‌سازه که انقدر مریضم. دلم غربت می‌خواد. کاش یه دختر روستایی تو گیلان بودم. عاشق یه پسر گیلک می‌‌شدم و بهم می‌گفت بلامیسر! نهایت عشق همینه که انقدر یکیو دوست داشته باشی بخوای درد و بلاش بخوره تو سرت، تو جونت چون می‌دونی هرچی که متعلق به اون باشه و به تو برسه ارزش داره، حتی درد و بلا. دیشب بالاخره کتابِ "کتابخانه‌ی نیمه‌شب" رو تموم کردم. هرچی از قشنگیش بگم کم گفتم. یه جمله‌ای از این کتاب رو حک کردم تو مغزم تا همیشه یادم باشه. «مشکل اصلی آن، چیزی که او را واقعا آسیب‌پذیر کرده بود؛ فقدان عشق بود.» عشق شاید رنگ بده به زندگی، تو رو وادار به ادامه‌دادن کنه. اما نه هر عشقی.

بازم داره برف میاد، و آموزشگاه تعطیله. دلم برای شاگردهام تنگ شده. با تموم رومخ بازی‌ها و اذیت‌هاشون بازم شیرین و دوست‌داشتنی‌ان. هفته‌ی پیش که حوصله و انرژی هیچ‌چی رو نداشتم در کلاس رو باز کردم، دیدم دست به سینه نشستن و یهو همزمان باهم خوندن: سیب داریم، گیلاس داریم، تیچرِ باکلاس داریم. و خدا می‌دونه که اون خنده‌ها و دست زدنشون چقدر اون انرژیِ نداشته رو برام جبران کرد. به روزی فکر می‌کنم که می‌خوام استعفا بدم و واقعا روز تلخی برام می‌شه. تلخ، مثل الان که منتظر یه تماس دوستانه از یکی‌ام که بگه هی فلانی تو این هوای برفی، یه چایی‌مون نشه؟

برف میاد، سوز سرما بیشتر شده. داشتیم برای عید آماده می‌شدیم اما انگار زمستون تازه شروع شد! این گلوی پر سوز و پر درد شیرکاکائو داغ می‌خواد، از همون شیرکاکائو‌هایی که همیشه تو کافه "هست" می‌خورم. کافه هست فانتزی‌ترین کافه‌ایه که تاحالا رفتم، جاش رو تغییر داده و هنوز به مکان فعلیش نرفتم. امیدوارم مثل قبلی امن و سبز باشه. امیدوارم زودتر خوب بشم و برم‌. گلبول‌های سفیدم کمک کنید، قول میدم بیشتر مراقب خودم باشم. یاد آهنگ حباب صورتی از مهیار افتادم که میگه: تقصیر خودمه ولی دست خودم نیست. همینه. نه فقط این سرماخوردگی، بلکه این بی‌حوصلگی، این پریشونی تقصیر خودمه ولی دست خودم نیست.

خوب می‌شم. هیچ آدمی به‌خاطر سرماخوردگی‌ نمرده. مرده؟ تخلیه‌ی ذهنی خوبی بود...

یه چایی‌مون نشه؟
یه چایی‌مون نشه؟


-چهارشنبه، ۹ اسفند ۱۴۰۲. ساعت 12:36 ظهر‌.

تقصیر خودمهسرماخوردگیچایخودمه دست
رها کن بره، آبی بمون. https://t.me/The_damn_lost
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید