آبان.
آبان.
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

جایی برای هیچ‌کس.

هجوم افکار توی سرم از پا درم آوردن. نیاز دارم یه سِرُم ضد اورثینکینگ تزریق کنم و فقط برای چندثانیه به هیچ‌کس و هیچ‌چیز فکر نکنم. سرگیجه می‌گیرم، سردرگم می‌شم و نمی‌فهمم کجام. دلم تنگ می‌شه، اشکم میاد. حوصله هم لج کرده و با چمدون بسته خیلی وقت‌ها پیش ترکم کرد و حالا من اینجا. نیاز به قدم زدن دارم. زمستونه و هوا سرد. اهمیت نمی‌دم که لباس‌های گرم بپوشم یا گرم‌تر. حاضر می‌شم و می‌رم. دور می‌شم، خیلی دور از خونه. زیرلب میگم: "حالا بهترم. بگردم خونه؟ نه اصلا." تو فکر می‌رم و با خودم میگم چرا دیوونه؟‌ خونه گرمه، خوبه، راحته، امنـ... نه، امن نیست. منصرف می‌شم. خونه گرمه، خوبه، راحته. اما من سردم، بدم، ناراحتم. آدماش، فضاش، چهاردیواری اتاق، همه‌شون احساس خفقان بهم میدن. دوست‌شون دارم ولی با نوسان. فقط همین‌قدر می‌دونم که تغییر از من نیست، مشکل از من نیست. من فقط بزرگ شدم، همین. بزرگ شدم و بیشتر درک کردم متعلق به هیچ‌جایی نیستم. کافی برای هیچ‌کس نیستم. مطابق با میل هیچ‌کس نیستم. این منم که فقط من رو می‌خواد و دوستش داره و این بدترین حسیه که من تا این لحظه از زندگیم تجربه کردم. درونم احساس می‌کنم حفره ایجاد شده، حفره‌ای از دلتنگی، انتظار و حسرت. آخ از حسرت. حسرت از اینکه رویاهام رو خاک کردم، یعنی بهتر بگم باعث شدن خاک‌شون کنم. سوز سرما می‌زنه رو گونه‌هام و اجازه‌ی این رو نمی‌ده که اشک بریزم. می‌خوام دور بشم، بیش‌تر از این. به این فکر می‌کنم که آیا برادرم هم بعد از گذشت ۱۰ سال، وقتی که از پنجره‌ی خونه به خیابان‌های آبی و بارانی سوئد نگاه می‌کنه، دلش می‌گیره؟ بیش‌تر از من؟ من نمی‌خوام برگردم خونه، می‌خوام از اینجایی که هستم دورتر بشم. تنهام. کجا برم؟ کسی منتظرم هست؟ به جایی متعلق هستم؟ قدم برمی‌دارم و حرکت می‌کنم و مدام فکر می‌کنم. تا به خودم میام می‌بینم رسیدم به خونه. و حالا توی چهاردیواری اتاق. من باید از خودم فرار کنم. چمدون هم لازم ندارم، قرار نیست چیزی با خودم ببرم...

۱۴ بهمن ۱۴۰۲. یکی‌از روزهای سرد زمستانی.

رفتنخونهچمدان
رها کن بره، آبی بمون. https://t.me/The_damn_lost
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید