Fateme.bakhshi
Fateme.bakhshi
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ ساعت پیش

بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم...

خوش تیپ بود. به خودش میرسید. موی زیادی نداشت اما همان چند تار موی سفید و تُنُکی که از لشکر گیسوانش بجا مانده بود همیشه بلند و مرتب و شانه شده بود. شیکپوش بود. بیشتر اوقات کُتِ تک میپوشید و با پیراهن و شلوار و کروات، سِت میکرد. با آن همه تنوعی که در لباسهایش داشت و با تعدد کرواتهای رنگ به رنگی که پای ثابت استایلش بود میتوانستم تصور کنم که چه کلکسیون عظیمی از لباسها و کراواتهای رنگارنگ در خانه‌اش دارد. چیزی شبیه کلکسیون‌های سرهنگهای بازنشسته ارتش یا مامورین ساواکِ زمان شاه!


شخصیتش را دوست داشتم؛ نه برای اینکه به ظاهرش میرسید! نه برای اینکه به اندازه تمام اقوام و اجدادم ثروت داشت! نه برای اینکه آدم باهوش و با ذکاوتی بود! بلکه فقط و فقط بخاطر اینکه در سالمندی هنوز مانند جوانی که برای اولین بار وارد بازار کار شده با عشق کار میکرد و هنوز برای اینکه در حوزه کاری خودش یکه‌تاز باشد سخت تلاش میکرد.
برایم عجیب بود که علیرغم آنکه در حوزه تخصصی خودش رو دست نداشت اما در عمده کارهایی که به فناوری مربوط میشد لنگ میزد و با بسیاری از ابزارهای معمول و رایج دنیا بیگانه بود. ماشین BMW سوار میشد اما خودش رانندگی نمیکرد و شاید بلد نبود رانندگی کند! گوشی و لپ‌تاپ از آن خوبهایش داشت! از آنها که به لوگوی یک سیبِ گاز خورده مزیّن بود! اما اینها فقط رُخِ کار بود! کار کردن با هیچکدام را بخوبی نمیدانست!

به گمانم «تکنوفوبیا» داشت! انگار از تکنولوژی و همه‌گیر شدنِ آن واهمه داشت و این ترس بطرز چشمگیری بر تمام ابعاد زندگی‌اش سایه انداخته بود و عذابش میداد؛ هنوز خریدهایش را حضوری انجام میداد و نسبت به خرید آنلاین بی‌اعتماد بود! هنوز با سرمایه‌اش فقط ملک و طلا میخرید و از بورس و ترید وحشت داشت. هنوز راه را گم میکرد و به استفاده از برنامه‌های مسیریاب ابدا اعتقاد نداشت! و از همه بدتر اینکه هنوز بسیاری از کارهای بانکی‌اش را حضوری انجام میداد و از نصب هر گونه اپلیکیشن پرداخت اجتناب میکرد و...

این زندگی سنتی و فرار از تکنولوژی باعث شده بود همیشه وقت کم بیاورد و نگران تراکنشهای مالی‌اش باشد. البته همه اینها یک راز بود، اینها را کسی جز من نمیدانست! چون او فقط به من اعتماد داشت و در این کارها فقط از من کمک میخواست. اما این اعتماد از کجا شروع شده بود؟

یکبار سرِ میزِ ناهار بودیم که متوجه شدم تلفن همراهش هنگ کرده! دیدم خیلی کلافه و سر در گم است، گفتم بد نیست گوشی‌اش را بگیرم و تلاشم را بکنم شاید درست شد! از قضا من که تا آن زمان سیستم عامل ios را از نزدیک ندیده بودم خیلی الله‌بختکی و کشکی کشکی پس از دقایقی کلنجار رفتن و به این در و آن در زدن بالاخره توانستم درستش کنم! خودم هم نفهمیدم چطور درست شد! هرچه که بود بعد از آن روز دیگر برای «دکتر» آن آدم سابق نبودم!

شده بودم یک آدم فنی و همه فن حریف که از گوشی و لپتاپ گرفته تا اسپیکر و اسکنر و پرینتر و... هرجا که به مشکل بر میخورد صدایم میکرد! از شما چه پنهان من هم بدم نمی‌آمد ژستِ آدمهای فنی را به خودم بگیرم! خیلی جاها با من مشورت میکرد و کمک میخواست، من هم از خدا خواسته حتی اگر جواب سوالش را نمیدانستم گوگل میکردم و یک جوابی دست و پا میکردم و تحویلش میدادم!

خیلی دوستش داشتم و دلم نمیخواست دیگران به نقطه ضعف او پی ببرند، دلم نمیخواست غولِ بی شاخ و دمِ تکنولوژی، با آن سرعتِ رشدِ سرسام‌آوری که داشت او را زمین بزند؛ بنابراین اگر در بین کارهای روزانه، اندک مجالی برایمان پیش می‌آمد سعی میکردم بقدر وُسعَم یکی از ابزارهای تکنولوژی و فواید آن را برایش شرح دهم تا بلکه از حاشیه‌ی امن خودش بیرون بیاید و بپذیرد که ابزار مدرنیته، بخصوص در زمینه فناوریهای مالی مانند چاقویی دو لبه است که اگر انسان خودش را با آن تطبیق دهد سکوی پرتابش خواهد شد و اگر ناسازگاری پیشه کند به مرور زمان حذف خواهد شد!
بعضی روزها کار با رایانه، بعضی روزها حذف و نصب و کار با اپلیکیشنهای موبایل، بعضی روزها خرید و فروش سهام در بورس!
یک روز تصمیم گرفتم خرید آنلاین را به او آموزش دهم. اولش إن قُلت می‌آورد و این پا و آن پا میکرد اما یکی دو باری که کنارش نشستم و با هم یک کالا برای شرکت سفارش دادیم و دو روزه به دستمان رسید خیلی خوشش آمده بود. دیگر یاد گرفته بود که خودش این کارها را انجام دهد و برای هر کارِ پیش پا افتاده‌ای یک نفر را اجیر نکند.

روزها میگذشت و روز به روز مستقل‌تر میشد و نیازش به من کمتر میشد. از یک طرف خوشحال بودم که باعث رشدش شدم و از طرف دیگر نگران از اینکه نکند آن همه ارج و قربی که پیشش داشتم کمرنگ شود و دیگر سوگلی و نور چشمی نباشم!

البته که گذر زمان به من ثابت کرد که نگرانی‌هایم بی‌مورد نبوده! یک روز نزدیکی‌های ظهر بود، طبق معمول سرگرم کارهایم بودم که ناگهان با عصبانیت وارد اتاقم شد و فریاد زد: «همینو میخواستی؟ هِی تو گوشم خوندی «خرید آنلاین... خرید آنلاین.. » حالا خوب شد حسابمو خالی کردن؟؟؟» این را که شنیدم چهار ستون بدنم لرزید... نفسم بالا نمی‌آمد... بریده بریده گفتم «چجوری آخه؟...چقدر پول تو حسابتون بود؟!....از کجا خرید کردید؟...»
حرفهایم را نشنیده گرفت و بی‌آنکه کوچکترین فرصتی به من بدهد بی‌وقفه به توپ و تشرهایش ادامه داد و من را تهدید به جریمه و اخراج کرد و لحظاتی بعد در حالیکه گونه‌هایش از عصبانیت سرخ شده بود از اتاق خارج شد. حالم بد بود... بدتر از این نمیشد.. کشتی‌ام بدجور به گِل نشسته بود... نگران بودم که چه بر سر دکتر آمده و چه بر سر من خواهد آورد؟ خودم را سرزنش میکردم. چه کاری بود که کردم؟ آمدم اَبرویش را درست کنم، زدم چشمش را هم درآوردم!


تنها کاری که در این شرایط توانستم انجام دهم این بود که به دکتر پیام دادم و گفتم «بابت اتفاقی که پیش اومده متأسفم، خواستم بهتون بگم اگر در کمتر از نیم ساعت بعد از اینکه حسابتونو خالی کردن با این شماره تماس بگیرید به احتمال زیاد میتونید پولتونو برگردونید؛ 096380»

تا مدتها اوضاع قمر در عقرب بود و دکتر روزه سکوت گرفته بود و لام تا کام با من حرف نمیزد. تا اینکه یک روز صبح که داخل پارکینگِ شرکت از ماشین پیاده شدم، دیدم یک ماشین لوکس کنار ماشین من توقف کرد و اندکی بعد یک مرد جوان، قد بلند، چهارشانه، اتو کشیده و خوش تیپ از آن پیاده شد! لبخند زد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد! جوری تحویلم گرفت که انگار من را از قبل میشناخت!
این مهمان ناخوانده از کجا بود؟ پیش خودم گفتم نکند برای مصاحبه آمده تا جای من را بگیرد؟ نه! بیخیال! با این ماشین و با این دک و پُز؟! ... شاید فقط یک بازدیدکننده است یا شاید هم برای حسابرسی آمده... اصلا هرکه باشد چه اهمیتی دارد؟ برای من که امروز و فرداست که اخراج شوم بهتر است خودم را درگیر این چیزها نکنم و سرم در لاکِ خودم باشد!


فردا و پس‌فردا و فرداهای دگر هم هنوز این ژیگول‌خان داخل شرکت بود و بیشترِ وقتش را با دکتر میگذراند. با این حساب نه بازدید کننده بود و نه حسابرس! داشتم از حسادت و کنجکاوی میمُردم. هر بار که از کنارم میگذشت و به من لبخند میزد، برایش پشت چشم نازک میکردم تا بفمهمد اصلا چشم دیدنش را ندارم! پسره‌ی خودشیرینِ بادمجون دور قابچین!


البته برخلاف من، همه بچه‌های شرکت دوستش داشتند و از حُسنِ خُلق و وظیفه‌شناسی و کار راه‌انداز بودنش تعریف میکردند. یکی میگفت «تازه از خارج آمده، از قاره آسیا گرفته تا اروپا و آمریکا خیلی‌ها او را میشناسند و دوستش دارند» دیگری میگفت «از آن آدم‌حسابی‌هاست که مثل حاجی بازاری‌ها روی اعتبارش قسم میخورند!» یکی دیگر میگفت «از فین‌تک خیلی سرش میشود و در ایران با بیش از ۱۰ بانکِ بزرگِ کشور قرارداد دارد!

عده‌ای هم میگفتند «برای خودش سری توی سرها دارد و کسب و کارهای زیادی را از نظر تراکنشهای مالی متحول کرده است! بین خودمان باشد این را هم شنیدم که «با کله‌گنده‌هایی مثل آپ و دیجی کالا، اپراتورهای همراه اول و ایرانسل، اسنپ، تپسی و دیوار هم حشر و نشر دارد!» و حتی اینکه «توی کارگزاری‌های بیمه و بورس هم دستی بر آتش دارد و هم امنیتِ تراکنشها را تأمین میکند و هم در تسریع و تسهیلشان نقش دارد!»


پسره‌ی جواَلَق با آن همه کمالاتی که داشت معلوم بود حسابی قاپِ دکتر را هم دزدیده! حالا دیگر او شده بود نور چشمی جناب دکتر!
روزها به همین منوال میگذشت تا اینکه یک روز آن پسرکِ مُضمحِل که در چشمِ همه، رب‌النوعِ درایت و سهولت در تجارت بود وارد اتاقم شد و طبق معمول با لبخندی مهربان سعی کرد حصارِ بینمان را بشکند. لعنتی بدجور کاریزماتیک بود. خودش را به زور کنارم چپاند و بی‌مقدمه گفت «میدونستی دکتر خیلی قبولت داره؟»
درحالیکه به صفحه مانیتور خیره شده بودم، بی‌آنکه نگاهش کنم پرسیدم:«چطور؟»
گفت «از روزی که اومدم همش از تو تعریف میکنه، میگه فاطمه خیلی چیزارو به من یاد داد، میگه فاطمه خواسته یا ناخواسته منو به سمت تو هل داد و باعث شد با تو آشنا بشم»
توی دلم گفتم «مگه تو کی هستی که دکتر از آشنا شدن باهات‌ خوشحال بشه!»
با لحن شیطنت‌آمیزی ادامه داد «منم به دکتر گفتم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»
پرسیدم «بهم نیش و کنایه میزنید؟ حالا من شدم عدو؟»
گفت « آره دیگه، تو به خون من تشنه‌ای»
گفتم «نه، این طوریام نیست! من فقط نمیدونم چرا بیش از حد مورد توجه دکتر قرار گرفتید!»
خندید و گفت «آها! پس مشکلت با‌ من اینه! ببین فاطمه! ما هر دومون تلاش کردیم دکترو ارتقا بدیم. تو بهش یاد دادی آنلاین خریداشو انجام بده و من کمکش کردم تا پرداختهاش رو از یه مسیر امن و میانبر تجربه کنه»
پرسیدم«منظورتون چیه؟»
گفت «من بهش یاد دادم که چطور از طریق «پرداختِ آنی» این امکان رو برای خودش ایجاد کنه که بدون وارد کردن اطلاعات کارت و رمز دوم، پرداختهاش انجام بشه. اینجوری هم احتمالِ فیشینگ کمتر میشه و هم سریعتر پرداختها انجام میشه»

  فیشینگ به روایت تصویر!
فیشینگ به روایت تصویر!


توی دلم گفتم «با همین کارات خودشیرینی کردی دیگه»
بعد از اندکی مکث، بلند شد، شروع به قدم زدن کرد و گفت «علاوه بر اون به دکتر گفتم که میتونم کاری کنم که جریان نقدینگیِ پایدارش رو پیش‌بینی کنه و اینطوری به بهره‌وری شرکت، کمک بزرگی میشه!»
گفتم دکتر که گوشش به این حرفها بدهکار نیست! معمولا نسبت به هر تغییری هم مقاومت میکنه! در این مورد هم خیلی امیدوار نباشید که باهاتون همراهی کنه!

گفت «اتفاقا برای ایشون بهره‌وریِ سیستم، خیلی مهمه و من خیلی امیدوارم به همراهیشون»
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم «به همین خیال باش!»
بعد در حالیکه تعدادی کاغذ را توی کیفش جابجا میکرد گفت: «راستی دکتر میگفت یکی از مشکلات شرکت اینه که کارمندا توی پرداخت اقساط وامشون منظم نیستن! توأم جزو اونایی؟ تا بحال شده نگرانِ سررسیدِ اقساطت باشی و یا فراموش کنی پرداختشون کنی؟»


موضوعی که مطرح کرد انقدر برایم چالش‌برانگیز بود که ناخواسته برای لحظه‌ای چشمانم را از مانیتور برداشتم و نگاهش کردم و گفتم «اووووه تا دلتون بخواد! همین پارسال بود که بجز شرکت، از ۳ تا بانک هم وام گرفته بودم. بخاطر همین یادآوری موعد پرداختشون برام سخت بود و همین باعث شد توی پرداختشون نا‌منظم باشم. آخرشم بخاطر بدحسابی جریمه شدم و تا ۳ سال از دریافت هر نوع تسهیلاتی محروم شدم!»


گفت: وااااای، چه کردی با خودت دختر! پس لازمه بدونی من با راهکار «پرداخت دوره‌ای» کمکت میکنم تا به وقتش و بدون هیچ نگرانی قسطهاتو پرداخت کنی، کافیه یه بار تاریخ قسطها و مبلغ تراکنش رو مشخص کنی، بقیش با من! فقط میدونی که باید تو حسابت پول باشه که من پرداخت کنم!
خندیدم وگفتم « آره بابا، دیگه انتظار ندارم از جیب خودتون قسطامو بدین! وااااای اگه اینجوری باشه که خیلی عالیه!»
گفت «با این روش تضمین میکنم که به یه کاربر خوش‌حساب تبدیل میشی و بجای محرومیت از تسهیلاتِ بانکی، میتونی از مزایای خوش‌حساب بودن بهره ببری».
از او و راهکار پیشنهادی‌اش خیلی خوشم آمده بود، حیف که دیر شناخته بودمش! پیش خودم گفتم «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟! بی‌وفا! حالا که من از وام و از تسهیل، محرومم چرا؟!»


پرسیدم چیز دیگه‌ای هم هست که لازم باشه بدونم و بهم کمک کنه؟
گفت «اگر اهل فیلم دیدن هستی بهت توصیه میکنم برای تمدید اعتبار اینترنت و پلتفرم‌های نمایش فیلم هم از همین روش استفاده کنی.
دیگه اینکه میتونی با پرداخت مستقیم، هزینه‌های مربوط به بازی و سرگرمی بچه‌ها و حتی قبضهای خودت و پدربزرگ مادربزرگها رو مدیریت کنی و بهشون کمک کنی تا توی پرداخت هزینه اسنپ و تپسی هم مستقل عمل کنن!»
روش «پرداخت‌ خودکار» هم برای شارژ سیم‌کارت اعتباری و کیف پولِ صرافی‌ها و کارگزاری بورس عالیه!


گفتم «بنظر من که راهکارهاتون خیلی کاربردیه. با این روش، بخش بزرگ و مهمی از دغدغه‌های مربوط به پرداختهای مالیِ همه افراد جامعه پوشش داده میشه. علاوه بر اون به پرداختها سرعت و نظم میده، از هدر رفتِ وقت جلوگیری میکنه و حتی توی صرفه‌جویی در مصرف کاغذ هم موثره؛ چون با این روش، دیگه نیاز نیست کسی پای ATM بره و رسید بگیره!

گفت «دقیقا همینطوره» و ادامه داد: راستی دکتر میگفت تو بهش گفتی «تکنولوژی مثل یه شمشیرِ دو لبه است و در عینِ اینکه کارها رو آسون میکنه افرادِ ناسازگار رو هم حذف میکنه» درسته؟
احساس کردم حرف نامربوطی زده‌ام که قرار است بابت آن سرزنش شوَم! سرم را پایین انداختم و گفتم «بله، چطور؟»
گفت «با اینکه حسابی دکترو ترسوندی اما خواستم بگم این درست‌ترین جمله‌ای بود که در مورد فین‌تک شنیدم»

و همانطور که لبخندی به پهنای صورت داشت دستش را به طرف من دراز کرد و گفت «اگه میخوای هم تمامِ پرداختهات با سرعت و دقت، امن و به موقع انجام بشه و هم بخاطر ناسازگاری حذف نشی به من اعتماد کن»
نگاهی به او انداختم و گفتم «با اینکه تعریفتونو زیاد شنیدم، ولی بعد از این همه مدت هنوز اسمتونو نمیدونم!»
جواب داد «من دایرکت دبیتم!»
گفتم «جلل‌الخالق! خارجی هستید؟»
گفت «بله، اصالتا اهل انگلیسم اما اومدم که برای همیشه توی ایران بمونم! میتونی پیمان صدام کنی، پیمانِ یکتایِ ماندگار»
اسم و رسمش هم مثل خودش شیک بود. برای اولین بار به او رویِ خوش نشان دادم و لبخند زدم و در حالیکه دستانش را به گرمی میفشردم (تکنولوژی که نامحرم نیست!🙃) گفتم «از آشنایی با شما خوشبختم».
با خوشرویی گفت «منم همینطور، در خدمتم! اگر باز هم سوال داشتی میتونی باهام تماس بگیری» و این آغاز دوستی ما بود!
دکتر که در جریان حسادتِ من نسبت به پیمان قرار داشت همان لحظه وارد اتاق شد، برخلاف همیشه خیلی سرحال و قبراق بنظر می‌آمد. با هیجان گفتم «خداروشکر انگار امروز روبراهید! بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم آقای دکتر...»
خندید و گفت «درست میشنوی! از این به بعد اوضاع بهتر هم میشه» و ادامه داد؛
«سه تا خبر خوب دارم؛ اول اینکه با کمک همون شماره‌ای که بهم داده بودی تونستم توی تایم طلایی اقدام کنم و موجودی حسابمو برگردونم، دوم اینکه میخوام با پیمان قرارداد ببندم و دیگه کسب و کار ما هم از این به بعد پیمانی خواهد شد و سوم اینکه نه تنها هیچ تصمیمی برای اخراجت ندارم بلکه بخاطر قدردانی از همه کمکها و راهنمایی‌هات یه پاداش ویژه پیش من داری»

در حالیکه چیزی نمانده بود از خوشحالی بال دربیاورم و با نیشی که تا بناگوش باز شده بود به دکتر تبریک گفتم و حسابی از او تشکر کردم. چشمانِ پیمان هم از فرط خوشحالی برق میزد. کمی جابجا شدم و خودم را به او نزدیکتر کردم و آرام در گوشش گفتم «خوب همه رو با خودت هم‌پیمان میکنی آقا پیمان، هم‌پیمان جدید نمیخوای؟🤝😉»

مثل همیشه نگاهم کرد و لبخند زد. اینبار گرمتر، صمیمی‌تر و مهربانتر از قبل.



خرید آنلاینفین‌تکدایرکت دبیتپرداخت_مستقیم_پیمانکسب و کار
علاقمند به دیجیتال مارکتینگ و استارتاپ، علاقمند به روانشناسی و مسائل اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید