از اینکه هر روز که به خانه میرسیدم باید لباسهایش را از روی کاناپه جمع میکردم کلافه شده بودم. برای من که ذهن منظمی داشتم این حجم از بینظمی در اطرفم آزاردهنده بود. عاشق تماشای فیلم بود، با صدای بلند فیلم نگاه میکرد و من حداقل روزی ۴ ساعت باید صدای فیلمهایی را میشنیدم که تمایلی به دیدنشان نداشتم. فاصله اتاق تا حال هم انقدری نبود که بشود با بستن در، مانع از شنیدن صدای فیلم شد. من برخلاف او زیاد اهل تماشای فیلم نبودم، فقط یک روز در هفته فیلم میدیدم، برای آن یک روز چیپس و تنقلات میخریدم و برای خودم سنگ تمام میگذاشتم اما در اکثر مواقع نیمی از خوراکیهایم توسط او به تاراج میرفت و هرچقدر هم که جای خوراکیها را عوض میکردم دهندارتر از این حرفها بود که از خیرشان بگذرد و من در نهایت هربار با پاکت خالی خوراکیهای مسروقه مواجه میشدم!
زیاد اهل حرف زدن نبود اما وقتهایی که شروع به حرف زدن میکرد ریز و درشت اتفاقات محل کارش را با جزئیات تعریف میکرد و من هم با حوصله تمام گوش میکردم اما نوبت به من که میرسید او زیاد حوصله شنیدنِ حرفهایم را نداشت! مثلاً وقتی که داشتم با هیجان، ماجرایی را که در خیابان شاهدش بودم را تعریف میکردم هنوز چند دقیقه از حرف زدنم نمیگذشت که صدای اعتراضش بلند میشد که «لعنتی تو که داشتی از اونجا رد میشدی چرا اندازه یه فیلم سینمایی خاطره داری؟!» ناراحت میشدم اما پیش خودم میگفتم شاید این خصلت همه مردان باشد که چندان گوشِ استماع ندارند!
سعی کرده بودم به قدر کافی منعطف باشم تا بتوانیم با تمام اختلافهایی که داریم زندگی مسالمتآمیزی کنار هم داشته باشیم. خریدها را کمی تا قسمتی انجام میداد، مهمان که داشتیم مسئولیت پذیرایی با او بود و الحق که به خوبی از پسِ وظایفش برمیآمد. اغلب وقتهایی که از او میخواستم من را جایی برساند طفره میرفت و اکثر اوقاتی که میخواستم باهم بیرون یا سفر برویم هم با یک بهانه شانه خالی میکرد، به خاطر همین چیزها گاهی فکر میکردم که اصلاً برایش اهمیت ندارم و جایی در قلبش ندارم. اما گاهی اوقات هم آنقدر مهربان میشد که شک نداشتم خیلی دوستم دارد. مثلاً وقتی مریض میشدم خودش را به آب و آتش میزد تا دوباره حالم خوب شود. وقتهایی که به مشکل مالی برمیخوردم خیلی بیشتر از مبلغی که نیاز داشتم برایم واریز میکرد و میگفت «نبینم هیچوقت بخاطر پول ناراحت باشی». خوشاخلاق بود. هرچقدر هم که سر به سرش میگذاشتم و اذیتش میکردم بندرت عصبانی میشد. یادم نمیرود نوجوان که بودیم چندباری با خرید لباس، بلیط سینما و ترفندهای مختلف، غافلگیرم میکرد. با همه اینها بیانصافی بود که خوبیهایش را فراموش کنم و فکر کنم دوستم ندارد.
ما سالهای زیادی در یک خانه و زیر سایه پدر و مادر کنار هم زندگی کردیم. خودم یک روز دستش را در دست دختر رویاهایش گذاشتم. یک هفته قبل از عروسیاش از سرِ کار که آمدم دیدم دوباره یک عالمه لباس روی کاناپه انداخته، طبق عادت خواستم غرغرکنان لباسهایش را جمع کنم که دیدم چمدانش را آورد و شروع به چیدن لباسها درونِ آن کرد. آن لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد. تازه یادم افتاد که چه خبر است، حس کردم آتش به دلم افتاده، لحظه عجیبی بود، شادی و غمِ آمیخته به هم، خوشحال بودم از داماد شدنِ برادرم و غصهدار از رفتنش. به سختی بغضم را قورت دادم و کنارش نشستم و در جمع کردن لباسها کمکش کردم.
حالا وقتی هیچ لباسی روی کاناپه نیست، وقتی خوراکیها را هرجا بگذارم دست نخورده باقی میماند، وقتی حتی با وجود مریضی باید خودم پشت فرمان بنشینم، وقتی خانه ساکت است و جای خالیِ با صدای بلند فیلم دیدن و قهقهه زدنهایش را حس میکنم، دلم بدجور برایش تنگ میشود. دیگر مسئولیت پذیرایی از مهمان هم به مسئولیتهایم اضافه شده و میدانم که به خوبیِ او نمیتوانم از پسِ کارها بربیایم. این اولین بار نیست که شاهد ازدواج خواهر و برادرهایم و کوچکتر شدنِ جمع خانوادگیمان هستم و خوشبختانه یا متأسفانه آخرین بار هم نخواهد بود...