بسیاری از ما در طول دوران مدرسه حداقل با یکی از درسهایمان چالش داشته و از خواندن و یادگیری آن تا حد امکان فرار کردهایم. من هم با وجود اینکه همیشه جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم اما بعضی درسها را با اکراه میخواندم و تا جایی که امکان داشت خواندنشان را به تعویق میانداختم. یکی از این درسها، درس ثقیل عربی بود. در به تعویق انداختن یادگیری این درس چنان ید طولایی داشتم که شب امتحان عربی برایم در حکم کابوسی بود که از مدتها قبل و بعدش استرس و فشارِ هراس از امتحان رهایم نمیکرد.
سال سوم دبیرستان بودم. معلم عربیمان معلم بسیار خوبی بود؛ جوان، جدی و با فن بیان عالی. انصافاً جز بیعلاقگی، بیاستعدادی و کمکاری خود دلیلی برای ضعیف بودن در این درس نداشتم. روزی از روزها که ایشان در پرسشهای کلاسی متوجه شده بود بسیاری از شاگردانش در این درس، کُمیتشان لنگ است با ابراز نگرانی نسبت به نتیجه امتحانات پایانترم اعلام کرد که برای جلسه بعدی یک امتحان کتبی خواهد گرفت تا ضمن سنجش وضعیت دانشآموزان، آنهایی را که نمره بسیار پایین بگیرند به شیوه خودش نقرهداغ کند! کلاس را همهمهای فراگرفت و حضار، غرولندی کردند اما در نهایت با قاطعیت و جدیتِ معلم، قرار بر امتحان شد.
هنوز با غمِ امتحان عربی کنار نیامده بودیم که زنگ بعدی، معلم ریاضی هم دردی روی دردهایمان گذاشت و خبر داد که هفته بعدی میخواهد امتحان بگیرد. اینطور شد که بچهها شروع به عِز و جِز کردند و مثل اسفندِ روی آتش، بالا و پایین میپریدند که معلمجان بیا و از خیر این امتحان بگذر که امتحان عربی هم داریم و نمیشود با یک دست دو هندوانه برداشت. هرچه ما اصرار به لغو امتحان کردیم خانم معلم پا توی یک کفش کرده بود که همینکه گفتم و اصرار بیفایده است، که مرغ من یک پا دارد.
القصه ما هم کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفته و مستأصل بودیم و از آنجا که هفته فشرده و پرامتحانی داشتیم امکان خواندن یکی از این دروس در طول هفته وجود نداشت. به هر تقدیر، هفتهای بحرانی را سپری کردیم تا اینکه روز امتحان فرا رسید و من که حتی نیمنگاهی هم به کتاب عربی نینداخته بودم و تمام وقت خود را صرف یادگیری ریاضی کرده بودم، مشتاقانه به بررسی و ارزیابی وضعیت کلاس پرداختم تا ببینم باقی همکلاسیها چگونه تلاقیِ این دو امتحان را مدیریت کردهاند. با گفتگویی که انجام دادم متوجه شدم که اکثریت کلاس، وضعیت مشابهی دارند و امتحان ریاضی را بر عربی مقدم دانسته و تمام وقت خود را صرف خواندن ریاضی کردهاند. بنابراین قرار بر این شد وقتی معلم عربی آمد خودمان را به کوچه علیچپ بزنیم و همه باهم متحد شویم که اصلاً قرار بر امتحان نبوده.
اینطور شد که با شروع زنگ عربی، معلم وارد کلاس شد و بعد از احوالپرسی مختصر و انجام حضور و غیاب، با صدایی رسا اعلام کرد «کتابها رو جمع کنید و آماده امتحان بشید» ما هم از درِ انکار وارد شدیم و در نقش خود فرو رفته و حاشاکنان یکصدا گفتیم چه امتحانی؟! و ایشان هم از بالای عینک، یک نگاهی به ما کردند که هالو خودتانید و یک نگاهی هم به دفترشان انداختند و فهمیدیم که از بخت بد، معلمِ زیرک به زیباییِ تمام در حاشیه دفترشان تاریخ امتحان را ثبت کردهاند و لذا جایی برای انکار نگذاشتهاند.
ما هم که دیدیم تیرمان به خطا رفته شروع به التماس کردیم که معلم عزیز بیا و یک فرصت به ما بده و این امتحان را به جلسه بعدی موکول کن شاید آمادهتر باشیم و نمره بهتری بگیریم. اما ایشان همچنان مُصر به گرفتنِ امتحان بودند. بچهها هم آنقدر به منتفی کردنِ امتحان اصرار کردند که ناگهان معلم، خشمگین شد و با چهرهای برافروخته فریاد کشید «ساکت شید، من میخوام همین امروز امتحان بگیرم، هرکی نمیخواد امتحان بده از کلاس بره بیرون».
سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت و معلم که داشت بستهی برگههای امتحانی را از پوشه خارج میکرد با شنیدن صدای باز شدن درِ کلاس، نگاهش به آن سمت چرخید و دید یکی از بچهها به آرامی از کلاس خارج شد. با خروج اولین دانشآموز، باقی بچهها هم جسورتر شده و یکی پس از دیگری خارج میشدند و من مات و مبهوت مانده بودم و رفتنشان را تماشا میکردم که همنیمکتیام که دوست صمیمیام نیز محسوب میشد سُقلمهای به من زد و گفت «بیا ما هم بریم». اولش به قصد خروج از کلاس، نیمخیز شدم اما لحظهای مکث کردم و نگاهی به چهره معلم انداختم و دیدم که آن عصبانیتِ لحظات قبل، جایش را به تأسف و ناراحتیِ عمیقی داده که در تک تکِ اجزای صورتش مشهود است بنابراین احساس کردم این کار، جسارت و بیاحترامی بزرگی به ایشان محسوب میشود و اصلا و ابدا دلم رضایت نمیدهد از کلاس خارج شوم پس چندباری عواقبِ عدم خروج از کلاس و عدم تبعیت از جمع را در ذهنم مرور کردم و مطمئن شدم هیچ چیز برایم مهمتر از احترام به معلم نیست بنابراین بر سر دوراهیِ ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب کردم و وقتی دیدم دوستم برای چندمین بارِ متوالی به درِ خروج اشاره میکند، آرام در گوشش گفتم «بمونیم صفر بشیم بهتر از اینه که به معلم بیاحترامی کنیم». البته ناگفته نماند نیمچه امیدی در دلم داشتم که با خروج حداکثریِ بچهها، امتحان لغو شود. دوستم که اغلب مواقع با من همراهی میکرد اینبار هم با شنیدن نظرم، با وجود دلهرهای که در چهرهاش موج میزد به من اعتماد کرد و از تصمیمش منصرف شد.
من که میزِ دومِ ردیف وسط مینشستم و تسلط بر کلاس نداشتم، متوجه نشده بودم که دقیقاً چه تعداد از بچهها کلاس را ترک کردهاند بنابراین سرم را چرخاندم و با نگاهی به اطراف، دیدم پرنده پر نمیزند و بجز من و بغلدستیام و شاگرد درسخوان کلاس که نیمکت جلویی من مینشست هیچکس نیست! بچهها هم جلوی درِ کلاس، قیل و قال میکردند و از لای در برای ما خط و نشان میکشیدند و القابی همچون خودشیرینها، خائنها و امثال اینها نثارمان میکردند. ما بیتفاوت به آنها کتاب عربی را جمع کردیم و معلم با ناراحتیِ زایدالوصفی، درِ کلاس را بست و برگههای امتحانی را بین ما ۳ نفر توزیع کرد!
من هم مأیوسانه نگاهی به سوالات انداختم و دیدم تقریبا بجز نام و نامخانوادگی، چیز دیگری برای نوشتن ندارم! به هر حال، کمی به خودم دلداری دادم و نهایت تلاشم را کردم که هرچیزی که از سرِ کلاس بصورت محو بخاطر داشتم خط خطیوار بنویسم و در نهایت صرفاً جهت خالی نبودن عریضه، سیاهنویسی کردم و برگه را تحویل معلم دادم. معلم هم پس از اینکه برگههای دو نفر دیگر را هم گرفت بدون توجه به اینکه هنوز زنگ نخورده است با حالتی آشفته از کلاس خارج شد. با خروج او بچهها به کلاس برگشتند و هرکدامشان همانطور که داشتند به سمت نیمکتشان میرفتند لیچاری هم بارِ ما میکردند و ما هم چارهای نداشتیم جز آنکه خودمان را به نشنیدن بزنیم.
تمام طول هفته خدا خدا میکردم که لااقل معلم از تصحیح برگهها منصرف شود وگرنه چه آبروریزیی میشود. روزهای هفته بسرعت گذشت و جلسه بعدی در کمال تعجب دیدیم که معلم عربی سرکلاس نیامد! از ناظم مدرسه، علت را جویا شدیم و فهمیدیم خانم معلم از شدت ناراحتی دیگر قصدِ برگشت به کلاس ما را ندارد و تصمیم بر تغییر مدرسه گرفته. نفهمیدم حُقه معلم بود یا واقعا تصمیم بر رفتن داشت هرچه که بود بچهها رفتنش را باور کرده بودند و از کاری که با او کرده بودند مثل چی پشیمان شده بودند بنابراین از ناظم خواستند او را راضی کند تا حداقل فقط جلسه بعدی را سر کلاس بیاید. ناظم هم با کمی طاقچه بالا گذاشتن و اکراه پذیرفت و گفت «حالا ببینم چیکار میتونم بکنم».
جلسه بعدی که متوجه برگشتِ معلم شده بودیم یک دسته گل بزرگ خریدیم و روی میز گذاشتیم. معلم که آمد همه از او استقبال کردیم و در کمال ادب و احترام، مراسم یک معذرتخواهیِ دستهجمعی انجام شد. ایشان هم با آغوش باز، عذر بچهها را پذیرفت و کدورتها برطرف شد. من از طرفی خوشحال بودم که قائله ختمِ به خیر شده و از طرف دیگر نگران بودم که نکند معلم برگهها را تصحیح کرده باشد و اضطراب نتیجه امتحان یک لحظه رهایم نمیکرد. در همین گیر و دار بودم که خانم معلم در کمال حیرت، برگههای تصحیح شده را از کیف خود خارج کرد! چشمم که به برگهها افتاد استرس شدیدی وجودم را فراگرفت و قلبم چنان تالاپ تولوپی میکرد که شاید صدایش به گوش بغلدستیام هم میرسید! خانم معلم، اعجاب را زمانی به اوج خود رساند که نمرهها را با صدای بلند خواند؛ فاطمه بخشی _۷_
بچهها تا نمره من را شنیدند زدند زیر خنده و از در و دیوار صدا میآمد که «عاقبت خودشیرینی»... «ما هم اگه مینشستیم دیگه هفتو میتونستیم بگیریم»... «لامصب مارو واسه ۷ فروختی؟»... و...
اینطور بود که ایامی چند، موجباتِ شادی و خنده و تیکهپرانی همکلاسیهایم را فراهم کرده بودم و تا مدتی هرموقع چشمشان به من میافتاد به قصد تمسخر میگفتند «فاطمه بخشی ... هفتتتتتت» بعد هم هار هار میزدند زیر خنده.
من آن روز خیلی از این سوء تدبیر معلم ناراحت شدم. نمیدانم عکسالعمل باقی معلمها در این شرایط چگونه است؟ اما قطعاً میشد در چنین شرایطی خردمنداتهتر رفتار کرد و تمام جوانب امر را سنجید. میشد برگهها را تصحیح نکرد یا لااقل نمرهها را اعلام نکرد. میشد از سه نفرِ باقیمانده پرسید وقتی بقیه رفتند چهچیزی شما را نگه داشت؟!
حالا این خاطره را نگفتم که اعتراف کنم از کارم پشیمان شدم و از آن پس متنبّه شده و تابع جمع شدم یا از شما بخواهم تابع جمع باشید. اتفاقاً هنوز هم وقتی به چیزی باور دارم برایم اهمیت ندارد چند نفر خلافِ آن عمل میکنند، هنوز هم پای اعتقادم میایستم هرچند لازم باشد تاوانش را بپردازم. پیام و منظور اصلی من از روایت این خاطره، توجه و اولویت دادنِ اخلاق و مسائل اخلاقی بر نقشهای اجتماعی و منافع فردی است هرچند گران تمام شود، هرچند مورد قضاوت نادرست قرار بگیریم، هرچند پاداش و تشویقی در کار نباشد. آن روز همانقدر که من بخاطر معلم از منافعِ دانشآموزیام گذشتم جا داشت ایشان هم از وظایف معلمی خود کوتاه بیایند و اخلاقمدارانهتر عمل کنند.
مثال بارز تقدم داشتنِ اخلاق بر نقش اجتماعی، داستان آن دزدی است که با آنکه از او بجز دزدی انتظار دیگری نمیرود و با وجود آنکه فعلی که انجام میدهد ماهیتاً ضد اخلاق است اما در حیطه شغل بزهکارانه خود، اخلاقمداری را بر نقش (ضد)اجتماعیاش اولویت داده و یک روایت زیبا و اثرگذار از خود به یادگار میگذارد که در ویدئوی زیر از زبان خودش میشنوید.(البته شاید قبلاً دیده باشید و این صرفاً یک یادآوری باشد).