اینکه دارم اینجا، در ویرگول، وقتی مینویسم که هنوز روزه برام عجیبه. همیشه نوشتنهام همزمان میشدند با رسیدن بعد از نیمهشب.

هوا تقریبا سرده و آذرماه شبیه اواخر پاییز هم هست و هم نیست. هنوز برگهای زیادی روی شاخه درختهاست. برگهای زرد، برگهای حتی سبز! اینجا برگهای خوشرنگ نارنجی و قرمز کمترند، مگر پیچ و پیچکهای کوچک که اسم دقیقشون رو نمیدونم.
کمتر از نیم ساعت دیگه اذانه. تعجب میکنم از حس متفاوتی که به خدا و همینطور مذهب دارم. تو این مسیر چندساله، من از ادبیات و توسعه فردی و روانشناسی شروع کردم. همینطور از زیر سوال بردن کامل اعتقاد و همهی باورهام، و حالا جایی ایستادم که معنویت نقطه روشن زندگی من شده. معنویت، ماده مخدرِ آرامشزا نیست. معنویت و آرامشی که ازش میاد ناشی از فهم بهتر دنیا و یکپارچگی وجودت و رسیدن به اندیشه و همینطور حسهاییه که انگار از اول شروعت در دنیا، در وجودت داشتیشون ولی فراموششون کرده بودی.
حالا من دوباره در ابتدای مسیرم. مسیری که تازه پیداش کردم. چه خوب که الانه! چه خوب که دیرتر نشده! چه خوب که ارشد رو زورکی نرفتم بخونم و حالا شاید هدفمندتر تو تمام مسیرهای زندگیم قدم بردارم.
امیدوارم!
برای جلو رفتن تو این مسیر من از پادکست «جوی کالچر فارسی» و کتاب «نیروی حال اثر اکهارت تول» دارم کمک میگیرم. جدیدا دوست دارم کتاب «۳۶۵ روز در صحبت از مولانا» رو هم بخونم و یه سری کارهای ریز و درشت دیگه که اگه دوست داشتید براتون میگم..