صبح شنبه بیستویک دی. توی مترو بهسمت دانشگاه ایستادهام که خبر را میخوانم: «سپاه پاسداران در بیانیهای مسئولیت شلیک دو موشک را به هواپیمای اوکراینی بر عهده گرفت.» زانوهام خالی میشوند، همهمهی زنها در واگن انگار متوقف میشود و همهشان در یک لحظه ساکن میشوند. مثل اشگ میافتم روی زمین. شاید دارم خواب میبینم. شاید اشتباه خواندهام. سر بلند میکنم و یک نگاه به آدمهای اطرافم میاندازم. دوباره خبر را میخوانم. نگاهم میماسد روی صفحهی گوشی. خبر همان است؛ بی هیچ تغییری. ایستگاه انقلاب اسلامی. از مترو پیاده میشوم. ماتام، مبهوتام. نمیدانم باید کجا بروم. نمیدانم باید چه کار کنم. قدمهام را بهسختی برمیدارم و خودم را کشانکشان میرسانم سر قدس. «سر ایتالیا؟» سوار تاکسی میشوم.هنوز منگام. انگار سرم به جایی خورده باشد. نمیتوانم تحمل کنم. باید با کسی حرف بزنم. به راننده میگویم: «آقا شنیدین سپاه گفته هواپیما رو ما زدیم؟» راننده میگوید از اول هم معلوم بود. نمیدانم چه بگویم. از ماشین پیاده میشوم و خودم را به کلاس میرسانم. بچهها همه حیرتزدهاند و هرکسی چیزی میگوید. من هیچ کلمهای ندارم. گریه میکنم. من فقط اشگ دارم. سر کلاس گریه میکنم. کلاس تمام میشود، گریه میکنم. از کلاس میزنم بیرون، گریه میکنم. مامان زنگ میزند، گریه میکنم. مامان عصبی و خشمگین است اما میگوید تو خودت را ناراحت نکن. میپرسد چرا سه روز به مردم دروغ گفتند؟ گریه میکنم. از یک جایی به بعد دیگر فقط صدای گریهی خودم را میشنوم و تصاویری محو و بیکیفیت از اطرافم دارم. هدی که زنگ میزند به علی و میگوید فاطمه حالش بد شده خودت را برسان. امیر که دستم را گرفته و میگوید: «گریه کن عزیزم، گریه کن خالی شی.» علی خودش را میرساند. علی را میبینم و گریه میکنم. دم غروب است. نمیخواهم برگردم خانه؛ نمیتوانم. اگر فریاد نزنم قلبم میترکد. خبر میرسد که بیایید دانشگاه امیرکبیر. خودمان را میرسانیم. جمعیت زیادی پیش از ما رسیدهاند و شعارهای تندوتیز میدهند. زیر پل حافظ پای ستونها آدمها شمع روشن کردهاند. هرازگاهی چهرهی آشنایی میبینم. من هم میخواهم فریاد بزنم اما گریه نمیگذارد. برادرم پیغام میدهد که «اگر توی تجمع هستی مراقب باش، اگر اشگآور زدند بلافاصله یک سیگار بکش.» داریم شعار میدهیم که یکدفعه علی دستم را میگیرد و به سمت خیابان فرعی میدود. نمیدانم از کجا اشگآور زدهاند. سینهام میسوزد و جایی را نمیبینم. غریبهای دود سیگارش را فوت میکند توی صورتم. چشمهایم را بهسختی باز میکنم و میبیم توی یک کوچهایم. نفسم بالا نمیآید. ـــ ما بدون اشگآور هم اشگهایمان را ریختهایم.
از آن شب سرد و تاریک و شوم این تصاویر را یادم مانده. سه سال است هر روز و هر شب اول تا آخر این روایت را برای خودم مرور میکنم. نوشتهها و عکسهای خانوادهها را دنبال میکنم تا هر روز چشم بدوزم به نگاه آن صدوهفتادوشش نفر، تا چیزی یادم بیاید، تا چیزی یادم بماند.
حالا جملهی «لا تبرُدُ ابداً» برایم تنها یک مصداق دارد. نباید بگذارم این داغ برایم سرد شود.