فاطمه چاوشی·۳ سال پیشهفت. روایت روز عقدصبح است. باید برویم دنبال کارهای محضر. من اضطراب دارم و علی آرام است. مثل تمام این سالها. با مامان و بابا میرویم محضر آقای امام. یک دفتر…
فاطمه چاوشی·۳ سال پیششش. روایت شبِ هواپیما.صبح شنبه بیستویک دی. توی مترو بهسمت دانشگاه ایستادهام که خبر را میخوانم: «سپاه پاسداران در بیانیهای مسئولیت شلیک دو موشک را به هواپیم…
فاطمه چاوشی·۳ سال پیشپنج. روایت رمضانسالها روزهبگیر بودم. رمضان کتابچهدعای کوچک و بنفشرنگم بود که مناجات قبل افطار و بعد سحر را از روش میخواندم. گرسنگی و ضعف و انتظار برا…
فاطمه چاوشی·۳ سال پیشچهار. روایت قلّاب کفش مرتاهقلّاب بند کفشم شل شده بود و پای چپم مدام از توی کفش درمیآمد. کلافه شده بودم. نه از قلّاب کفش؛ از زمین و زمان به تنگ آمده بودم. بلندبلند غر…
فاطمه چاوشی·۷ سال پیشسه. روایتِ خبرِ مرگِ خانمِ حشاید بهتر بود مامان یکراست میآمد تو اتاقم و میگفت که خانم ح مُرد؛ همینقدر بیمقدمه و صریح. کاش نمیگفت: «خانم ح حالش بد است؛ گفتهاند دعا کنیم که زودتر...» که زودتر چه؟ دعا کنیم که زودتر بمیرد؟ انتظار برای مُردنِ کسی، شمردن ثانیهها برای از دست دادن کسی، بیرحمانهترین کار دنیاست و من بعد از مرگِ عزیز، بعد از آن روزی که عمه نگاهش به ساعت بود و میگفت باید تا آخرین...
فاطمه چاوشی·۷ سال پیشدو. حکایتِ دیدارِ آخرمرا برهنه کن. بخوابانام روی سکوی سنگی غسالخانه. تنم را با سدر و کافور و تربت شستوشو بده. حنوطام کن به پیشانی و کف دستها و سرانگشتانِ پا. دستان سردم را که روزگاری زاینده بودند، بهموازای پیکرم قرار بده. تنم را میان چادر احرام مادرم بپیچان. سیبِ گلویم را لمس کن. صدایت میزنم. صدایم را میشنوی؟ بهروی پستانهای سرد و خشکیدهام که اندوه در رگهای برآمدهاش جاری بود دس...
فاطمه چاوشی·۷ سال پیشیک. روایتِ مردِ ناراضیهمین که جاگیر شدم روی صندلی، پشتبندم یک خانم دیگر هم سوار شد. راننده گفت: «خانوم، آروم ببند.» و سرش را چرخاند عقب که ببیند زن آرام میبندد یا نه. زیر لب گفت: «حالا ببین.» زن محکم بست؛ خیلی محکم. راننده شیشهی جلو را داد پایین؛ داد زد: «خانوم! انصافاً بیا!» زن همانطور که داشت بقیهی پولش را میگذاشت توی جیب جلوی کیفدستیاش، با تعجب سرش را بلند کرد و چند قدم آمد جلو....