ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه چاوشی
فاطمه چاوشی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

هفت. روایت روز عقد

صبح است. باید برویم دنبال کارهای محضر. من اضطراب دارم و علی آرام است. مثل تمام این سال‌ها. با مامان و بابا می‌رویم محضر آقای امام. یک دفتر بزرگ می‌گذارند جلومان. هزار صفحه. هزار امضا. می‌خوانیم و امضا می‌کنیم. مامان چلک‌وچلک ازمان عکس می‌اندازد. آقای امام شناس‌نامه‌هامان را می‌گیرد و در دفترش چیزهایی می‌نویسد. امضاها تمام شده‌اند. ما رسماً زن و شوهریم. مامان از شناس‌نامه‌هامان عکس می‌گیرد و بابا آقای امام را دعوت می‌کند تا شب به تالار بیاید و خطبه‌مان را بخواند.

از محضر یک‌راست می‌رویم آزمایشگاه. از تاریخ اعتبار جواب آزمایش خون علی یک روز گذشته و به‌خاطر همان یک روز باید برای ثبت عقد تاییدیه‌ی آزمایشگاه را تمدید کنیم. یک ساعتی منتظر می‌شویم تا رئیس بیمارستان بیاید. در گیرودار امضابازی‌های بیمارستان هستیم که لیلا و پوریا خبر می‌دهند هیچ‌جوره نمی‌توانند تا عصر خودشان را از تهران برسانند.

از تشریفات تالار تماس می‌گیرند که سفره‌ی عقد آماده شده و گل‌هایی که سفارش داده‌ایم رسیده‌اند. سفره‌ی عقد من اما یک چیز مهم کم دارد: شیشه‌ی قاصدک. در راه خانه‌ایم که سپهر و هدی و زهرا خبر می‌دهند که رسیده‌اند. ماشین را از بابا می‌گیریم و می‌رویم سر راهشان. بچه‌ها را که می‌بینیم خستگی بدوبدوهای محضر و آزمایشگاه از تنمان درمی‌رود. مامان زنگ می‌زند می‌گوید با بچه‌ها بیایید خانه ناهار را دور هم بخوریم. باورم نمی‌شود همین چند ساعت دیگر جشن‌مان شروع می‌شود.

می‌رسیم خانه؛ با بچه‌ها. تا ناهار حاضر شود می‌روم سراغ شیشه‌های قاصدک. بریده‌ای از تور و گیپور لباس‌عروسم را نگه داشته‌ام برای این کار. از توی دبه‌ی قاصدک‌ها، سه شیشه را پر می‌کنم و درشان را با پارچه می‌بندم. شیشه‌ها را می‌سپارم به خواهرم و می‌گویم بگذاردشان روی سفره‌ی عقد کنار آینه و قرآن. فلش موزیک‌هایی را که انتخاب کرده‌ام می‌سپارم به‌دست خواهر علی و تاکید می‌کنم که در لحظه‌ی ورودمان قطعه‌ی جینگ‌جینگ ساز می‌آد محمد نوری را پخش کنند. ناهار را که می‌خوریم بچه‌ها راهی می‌شوند تا چرخی در شهر بزنند و من حالا دلم شور افتاده که نکند کارها کند پیش برود. ساعت چهار دسته‌گل و تاج گلم حاضر می‌شود و حالا ساعت حدود سه است.

از همان اول اول با همه شرط کرده بودیم چند کار را انجام نمی‌دهیم. ماشین از کسی کرایه نمی‌کنیم. روی ماشین گل نمی‌زنیم. توی خیابان کاروان عروس و بوق‌بوق راه نمی‌اندازیم. آتلیه نمی‌رویم. آرایشگاه نرفتن من هم جرو همین شرط‌ها بود. چیزی که من می‌خواستم یک گریم ساده بود که چاله‌چوله‌های صورتم را بپوشاند و اصلاً معلوم نباشد آرایش کرده‌ام. خاله‌ی علی گفته بود خودم چند ساعت زودتر از مراسم می‌آیم و هرچه‌قدر خواستی آرایش‌ات می‌کنم. خاله دارد صورتم را آرایش می‌کند که مامان یکهو می‌آید توی اتاق و نگاهش به من می‌افتد و می‌زند زیر گریه. دختر بزرگش حالا دارد عروس می‌شود. من هم می‌خواهم گریه کنم اما به‌سختی جلوی خودم را می‌گیرم که آرایشم خراب نشود. هنوز کار خاله تمام نشده که دسته‌گل و تاج گلم از راه می‌رسند. هردو عین همان چیزی هستند که سفارش داده بودیم.

چیزی به شروع مراسم نمانده. کار آرایشم تمام شده است. همان قدری‌ست که می‌خواستم. همه دارند آماده می‌شوند که زودتر از ما برسند تالار. علی لباسم را می‌آورد و تنم می‌کند. می‌خواهد زیپ لباس را بالا بکشد که زیپ درمی‌رود. یخ می‌کنم. انگار یک سطل آب یخ روی سرم خالی کرده‌اند. چند نفری که هنوز در خانه هستند پشت سرم جمع می‌شوند که لباس را درست کنند اما زیپ درست‌بشو نیست. کم‌کم دارد دیر می‌شود. دست آخر مامانِ زینب می‌آید و زیپ را توی تنم می‌دوزد.

حالا همه‌ی مهمان‌ها رسیده‌اند تالار. من و علی دیرتر از همه راه می‌افتیم. سر راه علی یک توک پا می‌رود آرایشگاه، دستی به سر و رویش بکشد و من توی ماشین منتظر می‌نشینم. علی که از آرایشگاه بیرون می‌آید تازه شده شبیه دامادها. مامان و بابا مدام زنگ می‌زنند که کجایید، مهمان‌ها منتظرند و ما دل توی دلمان نیست. حالا توی راه تالاریم و اصفهانی دارد برایمان می‌خواند: «امشب در دل شوری دارم.»

می‌رسیم تالار. روی ابرهام. چند نفری بیرون تالار جلوی در منتظر ما هستند. یعنی این همه آدم از راه دور و نزدیک برای ما جمع شده‌اند؟ مامان را می‌بینم که دارد می‌خندد. بابا را می‌بینم که چشم‌هایش پر اشگ است و دارد با موبایلش از لحظه‌ی ورودمان فیلم می‌گیرد. دوست‌ها و فامیل را می‌بینم. وارد تالار می‌شویم: «یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا» چشم می‌گردانم و می‌بینم تمام عزیزانم، تمام آدم‌های زندگیم زیر یک سقف جمع شده‌اند؛ برای ما، من و علی. برای جشن «ما» شدن‌مان. آدم‌ها همه خنده به لب دارند. همه چیز با شکوه است. دست در دست هم می‌رویم و با مهمان‌ها سلام‌علیک می‌کنیم. بعد می‌رویم می‌نشینیم روی صندلی عروس و داماد. به علی نگاه می‌‌کنم. به شیشه‌های قاصدک توی سفره‌ی عقد. به آرزوی برآورده‌شده‌ای که حالا شانزده اسفند هزاروسیصدونودوشش در تالار خانه‌ی رز کنارم نشسته است.

آقای امام می‌آید. دفتر بزرگش را باز می‌کند و شروع به خواندن خطبه می‌کند. روی سرمان پارچه‌ی حریر گرفته‌اند و قند می‌سابند.

«عروس‌خانم، آیا وکیل‌ام؟»

«عروس رفته قاصدک بچینه.»

دوست‌دار کلمات، خواندن و نوشتن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید