فاطمه چاوشی
فاطمه چاوشی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

چهار. روایت قلّاب کفش مرتاه

قلّاب بند کفشم شل شده بود و پای چپم مدام از توی کفش درمی‌آمد. کلافه شده بودم. نه از قلّاب کفش؛ از زمین و زمان به تنگ آمده بودم. بلندبلند غر می‌زدم و از تمام چیزهایی که در دنیا سر جایشان نبودند گله و شکوه می‌کردم و تو با بزرگواری می‌شنیدی‌ام. به‌اندازه‌ی بی‌قراری من آرام بودی و گوش می‌دادی به حرف‌هایم بی‌که امّا و اگر بیاوری. نشستم روی اوّلین نیمکتی که در مسیرمان بود. با حرص و خشم کفش را از پایم درآوردم و شروع کردم ور رفتن با قلّاب. ایستادی روبه‌رویم. اشگم نزدیک بود از کاسه‌ی چشمم سرریز شود. بی‌که حرفی بزنی کفش را از دستم گرفتی. شروع کردی به خواندن روایتی از انجیل لوقا. قصّه‌ی مسیح و مرتاه. یک‌نفس و از بر، انگار که انجیل کوچک سبزرنگت دستت بود جای لنگه‌کفش من. همان‌طور که گره به ابرو انداخته بودی و داشتی با دقّت و ظرافت بند قلّاب را کج و راست می‌کردی، خواندی: «عیسی در جواب وی گفت: ای مرتاه! ای مرتاه! تو در چیزهای بسیار اندیشه و اضطراب داری. لیکن یک چیز لازم است و خواهرت مریم آن نصیب خوب را اختیار کرده است که از او گرفته نخواهد شد.» فکر کردم آن «یک چیز» چه بوده‌ست که مریم داشته است و مرتاه نداشته است. که تو همیشه داشتی و من هیچ‌وقت نداشتم. کفش را گذاشتی جلوی پایم و پوشاندی‌ام. ایستادم. مسیح به هیئت تو درآمده بود و قلّاب کفشم را درست کرده بود و خشم و اندوهم را زدوده بود و حالا ایستاده بود مقابلم. پام دیگر توی کفش لق‌لق نمی‌زد.

قلاب کفش
دوست‌دار کلمات، خواندن و نوشتن.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید