نیمه شب 30 فروردین 1399:
دو سال گذشت از 30 فروردین 1397
روزی که شاید بتونم اسمشو پیش خودم بذارم یه تولد دوباره؛
نه به خاطر این که یه فرصت جدید واسه زندگی پیدا کردم؛
به خاطر این که بعد از یه اتفاق بد توی زندگیم، دیدم به دنیا عوض شد.
صبحی ک داشتم از پل عابر پیاده ی تجریش رد میشدم، یه عکس گرفتم، اولین استوری اینستامو گذاشتم و نوشتم آخیش! چون فک میکردم تموم شد مشکل اصلی. ولی...
تازه ده روز بعدش بود که فهمیدم این مشکل قراره همیشه کنارم باشه،
یه دختر 21 ساله که تنهایی رفت و با محتوای کوله ی سنگین زندگیش رو به رو شد!
زندگی جدیدی ک از اردیبهشت 97 شروع کردم، پر از خستگی بود
شده بودم یه آدم غرغرو که از خدا و آدماش شاکی بود، چون اونا رو مقصر می دونست تو شرایطی ک داره
یه آدمی که واسه اولین بار تو زندگیش دیگه بلند اعلام کرد که کم آورده
یکی که دیگه حوصله حرف زدن دور و بری هاشم نداشت
تازه خودخواهم شده بود و با این که از دلسوزی متنفر بود ولی توقع داشت دیگران مراعاتشو بکنن همواره...
باید یاد می گرفتم موقعیت جدیدو هندل کنم.
طول کشید؛
ولی یاد گرفتم بالاخره!
حالا بازم شدم همون آدمی که پای غصه های دیگران میشینه و بدون مسخره کردن تو ذهنش، گوش می ده بشون؛
بازم شدم همون آدمی ک شاده، هر مشکلی پیش بیاد نمیذاره فوری به همش بریزه؛
ولی این بار دیگه این برخوردام صرفا یه عادت از زمان بچگی نیست.
این بار شرایط مختلف رو امتحان کردم،
و واسه رسیدن به شادی درونی کلی تلاش کردم.
خیلی ها رو این بین اذیت کردم؛
یه بازه ای رو توی غصه خوردن واسه تصمیمای اشتباهم گذروندم؛
ولی یه جایی به خودم گفتم بسه دیگه، از اینجا به بعدشو تصمیمای اشتباه نگیر!
خلاصه که دو سال زمان برد تا هندل کنم خودم و اتفاقای زندگیمو...
ولی به جاش می تونم بگم خیلی بزرگ تر شدم
حالا بعد از دو سال که دوباره آشتی کردم با خدا، فقط اینو دارم بگم که خدایا از این جا به بعدشم خودت حواست بم باشه.
:)