بسم الله الرحمن الرحیم
باید بنشینم و برای فیزیک، کتاب فیزیک هالیدی را بجوم اما این کار را نمیکنم. بی تمرکزی ترمز بریده و امانم را بریده، گاهی فکر میکنم باید برای تمرکز کردن مشت مشت قرص بخورم.
استرس امتحان، انتخاب، آینده نفس نمیگذارد برای ادمی.
صبح حبیب و ریحانه میآیند دنبالم و در ماشین حرف میزنیم و به دایی مرتضی این ها میپیوندیم. میرویم باشگاه تیراندازی.
از چهار تیری که باید به بشقاب پرنده بزنم دوتایش به هدف میخورد و دستم عجیب درد میگیرد. صدای تفنگ هم زیادی بلند است.
نوبت که رد میشود هادی و صادق شروع میکنند به اذیت دلم میخواهد تیر زدن ریحانه را هم نگاه کنم که بخاطر هادی و صادق میروم کنار و همراهیشان میکنم تا پارک.
بچه داشتن واقعا ازار دهنده است. دیروز وقتی خاله زهرا داشت از شیرینی بچه حرف میزد هانیه میخواست سرش را بکوبد در دیوار…
علاوه بر درس عجیب تحت فشارم. کاش خدا تقلب میرساند که چه کاری درست است. ما در مسیری که فکر می.کنیم حق است حرکت میکنیم ان شالله باری تعالی هم فرقان نشانمان میدهد، یا فرقان بهمان میدهد.
ان گروهی بود که در پست پیش از ان گفته بودم، پسر ها فحش خانوادگی میدهند و زبانشان ول است و این داستان ها، من را از ان گروه ریموو کرده اند😂
شهدا برای اسلام و ایران خون داده اند و من ریموو شدگی از کانال. خدا قبول کند ان شالله
انتخاب های بزرگ همیشه برایم دلهره آور بوده، این یکی هم رویش!
اصلا هم در این مرحله قرار نیست دل درگیر شود و این داستان ها!
بعد از باشگاه تیراندازی حبیب لطف میکند من را میبرد خوابگاه بین راه سه تایی حرف میزنیم و گفتوگو میکنیم، نکات جالب و حائز اهمیتی میگوید و جالبترینش این است که دین زن برعهده ی مرد است. اگر زنی از دین خارج شود بر عهده ی مرد است.
دنیای مطلوب شبیه بهم خیلی مهم است!
دقیقا یک ماه از تولدم گذشته است، نگهبان جلوی در زنگ میزند و میگوید بستهپستی دارم، میروم سراغ بسته و میبینم ریحانه و فاطمه برایم از بوشهر بسته فرستاده اند. ذوق میکنم و هیجان زده میشوم:)
آه چه زیباست این کار.
ریحانه برایم خسی در میقات جلال را خریده:))))
گلبم:))))
دوست دوست داشتنی من!🩷
بامداد پانزدهم دیماه.
تقریبا ۸ روز مانده به اولین امتحان، سردرگمم، حالات وجودی ام بالا و پایین میروند، گیج شدهام. برنامه همیشه همین است.
دیروز به تاریخ سیزدهم دیماه مصادف با روزی که در بامدادش شهید عزیز ما را شهید کردند، دو بمب در مراسم گلزار شهدای تهران منفجر میشود که نتیجه اش میشود شهید شدن بسیاری کودک و فرزند. بین آنها دانشجو معلمی تهرانی وجود دارد که دهه هشتادیاست…
عجیب است. چه میشود که آدمی لایق شهادت میشود، حتی شهادتی به این شکل!
در ذهنم همهچیز پیچ میخورد. شهدای دیروز تفنگ به دست نگرفته بودند…اما شهادتشان هم سعادتی بود!
سردرگمم علیکریمی مدام استوری میگذارد و بیشتر و بیشتر رذالت خودش را نمایان میکند…در عجبم!
این روز ها به سردرگمی میگذرد، به دلی که شاید گرفتار است و شاید نه، له دلی که کامل مطمئن نمیشود و تردید دارد، شنبه قرار است روشنگر باشد؟ ان شالله که خواهد بود…عجیب منتظرم…
بیستم دیماه ۴۰۲
حالا شاید برای بار سوم است که فکر میکنم، این بار هم با خودم مرور میکنم که این حرف ها چقدر عاقلانه است. احساس کجاست؟ کجا اصلا باید عقل چراغ هایش روشن شود و بی نهایت بتابد…کجا باید احساس روشن شود و نورافشانی کند؟
میدانم اینجا جای احساس نیست، باید خاموش شود و آرام به دنیای خودش به رود. موقع دیگری باید بیاید بالا و نور افشانی کند، عاقلانه تصمیم باید گرفت و عاشقانه باید زیست کرد…
مامان میگوید بنویس. دست به قلم میشوم، دارم به این فکر میکنم که چقدر خدایم را دوست دارم، چقدر خوشحالم که او ستارالعیوب است، چقدر خوب است که او هست او وجود دارد، دارم به این فکر میکنم دلم نمیخواهد حرف های ان رو کسی بشنود، اگر کسی بشنود با چه رویی در صورت دیگران نگاه کنم. حتی با یاداوری ان حرف ها سرخ میشوم خجالت میکشم و عرق شرم مینشیند روی وجودم...
قلبم درد میگیرد از ان حرف ها...
آخر این داستان چه میشود؟ تا کی باید زندگی پر باشد از تصمیمات سخت؟! سخت بودن این تصمیمات یکی پس از دیگری بدتر میشوند...
قلبم درد میگیرد.
موافقت نمیشود. شاید اینگونه بهتر باشد. اصراری نمیکنم و میسپارم این قضیه را به اهل دلان!
البته اهل دلان که نه، به دانایان شاید.
درگیرم. نگران!
امتحان شنبه فشار میاورد و میدانم وضعیتم رو به سقوط است، چقدر درس خواندن برایم سخت شده، چقدر دلم میخواهد فرار کنم از این مهلکه...
اما چه میشود کرد!
باید جنگید و ایستاد، باید یاعلی گفت و تغییر کرد...
۲۰ دیماه ۴۰۲
زهرا از نوشتههایم میگوید، آنها را انگار بارهاست که خوانده، نسبت به رستا ذوق نشان میدهد و میگوید دوست دارد بیشتر دربارهش بداند.
ذوق زده میشوم...زهرا را مدام با کوثر اشتباه میگیرم، ان هم به این دلیل است که قد جفتشان بلند است.
میگوید جدیدا کم مینویسم، این روزها دستم به نوشتن نمیرود، دارم تجربه میکنم، صبورتر شدهام، بیشتر میخندم، احساس هایی را تجربه میکنم که عجیب منحصر به فردند. این روز هایم را دلم نمیخواهد فراموش کنم یا کاری انجام دهم که یک لحظهشان از دست برود.
دانشگاه هم عجیب میگذرد، کلاس هایی طولانی، عجیب، سخت...
هنوز هم فکر میکنم عمران رشتهای مردانه است اما من دوستش دارم. فضای دانشگاه به شدت خشک است، این روزها دغدغهی جدیدی به اسم لطافت هم به روحم اضافه شده...
لطافتی که باید ماندگار و همیشگی باشد، و باز هرچقدر هم به دنیال خشونت و این داستان ها باشم، میگویم، المره ریحانه... و چقدر این ترکیب زیباست.
یکهفته ای که گذشت، هفتهای بود بس عجیب، هفتهای که اشک ها در آن ریخته شد، خندههایی شنیده شد، صداهایی شنیده شد که به شدت آرامش بخش بود.
مدت ها بود میخواستم بنویسم در مورد روزمرگیها، روزمرگیهایی که ساده گم میشوند و به دل فراموشی سپرده میشوند، کاش این روز ها تمام نشود، کاش همیشه انقدر بعد از هر سختی آسانی عمیق باشد…دوم اسفندماه