
{هیاهو}
امروز اخرین روز وجود بلیط برای بوشهر بود. امروز هم تمام شد و از فردا به مدت نامعلومی بلیط موجود نیست. یک هفتهای میشود که شدیدا استرس میکشم و نگرانم، نگران بلیط های بالای دو ملیون و بلیط هایی که نیست. حساب و کتاب میکنم که بلیط یک طرف هواپیما تقریبا اندازه ی خرج یک ماه ام است هرچقدر هم که بگویند میدهند پولش را و نگرانش نباشم وجدانم اجازه نمیدهد.
از ان طرف هم حرص میخورم که پنج تا اتوبوس نباید بشود یکی! بیت المال برای همه است و همه راهی اربعین نیستند!
این حرکت بیشتر باعث دوری مردم میشود و به سختی انداختنشان قطعا گناه است و حق الناس!
حالا این ناراحتی ها و حرص خوردن ها میشود داد و خالی میشود سر یک نفر، بیچاره چند روز است مانده چم شده است، مظلومانه چند باری گفته تو هیچ وقت با من دعوا نمیکردی، دلم برایش می سوزد و باز فشاری می شوم اما!
دنیا رسم عجیبی دارد، عجیب تر هم می شود حتی!
۲۱ مرداد ۴۰۳
روز منفی یک!
دوست دارم نرومحقیقتا، شریف دور است و هوا گرم است و از مترو بدم میاید، تازه این وسط یک روضه حسابی هم برگزار میشود و اگر بروم از دستش میدهم.
ولی در نهایت علی رغم میل باطنیام میروم!. که حاصل اش میشود احترام به حرف دبیر انسانی که حضور مهم است، نرفتن آبروی کارگاه اقتصاد بخاطر کم شرکت کردن منتور هایش و جلسه ی بعد از آن و آشنایی با دیگراعضا.
مطالبی که در جلسه توجیهی گفته میشود، عملکرد من است.
زودتر میرسم و نمیدانم باید کجا بروم. حدود نیم ساعتی در حیاط میچرخم و ار پنج هم که میگذرد باز بچهها درست جمع نشدهاند و خجالت میکشم بروم در جمع آدم هایی که با هم آشنایی دارند.
آخر سر میروم صندلیای میگیرم و مینشینم کناری! دوتا منتور با هم اشنا هستند و یکی شان سمت راستم است و دیگری سمت چپ، میگویم میخواهید پیش هم بنشینید؟
بلند میشوم و جایم را عوض میکنم. ان دو آشنا کنار هم مینشینند و من آن طرفشان تنها. بسیاری از ادم های جمع را نمیشناسم، دارنده ی اکانت رستا اینفو که میآید، خودم را معرفی میکنم و سلام گرمی و ... تحویلم میدهد. اندکی از خجالتم کممیشود.
پذیرایی جلسه بستنی است. خوردن بستنی سخت است!
بعد از جلسه دبیر انسانی که منتور کارگاه جعل پیکسل سال ۱۴۰۰ بود، پیشم میآید و سلام میکند و سعی میکند یخمرا باز کند. از همان موقع دوستش دارم. یادم است محتوای کارگاه انقدر برایم جذاب نبود اما منتورش را دوست داشتم.
بعد از جلسه میرویم جلسه درون کارگاهی، یخم اندکی با بچه های کارگاه آب میشود. بین آدم های جدید رفتن قسمت سخت بودنش به هیجان انگیز بودنش برایم غالب شده...
میگویند اسراییل گفتهاست خانهها را خالی کنند، چون میخواهد بزند.
امروز ناگهان یاد کتاب جدید خانم غفار حدادی افتادم که درمورد یک خانواده فلسطینی ساکن لبنان بود. به ناگاه استرس افتاد به وجودم که نکند شهید شده باشند!
شنیدهام اسراییل گفتهاست خانههایشان را خالی کنند چون میخواهد بزند، مرور میکنم.
خالی کردن خانه!
چقدر سخت است، دردناک است، تصور کنید کسی سالها جانکنده و زندگیای را ساخته، به او میگویند بین جانت، و زندگیات یکی را برگزین.
جانت را اگر میخواهی، باید بروی از اول بسازی!
از آن طرف، نو عروسی بین آنها باشد، برو و از اول بساز...
دردناکاست.
امیدوارم این وضعیت زودتر تمام شود و این جهان به دستش صاحبش بیفتد...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
یک ماه و بیستوچهار روز...
میدانم که مدتهاست ننوشتهام، شاید یکی از دلایلش این بودهاست که حالم خیلی خوب بوده است. شاید!
اولین بغض، روز جشن تکلیف حلما سر باز کرد وقتی که خانم مجلس گردان داشت درمورد بوسیدن پای مادر میگفت...
بعدی هایش انگار این مدت زیاد شده و هروقت یادش میافتم سعی میکنم با یک فاطمه الزهرا گفتن تمامش کنم...
میخواستم از دوری مادر بگویم که چند تن در ذهنم آمدند و شرم کردم. شرم کردم از دوری بگویم...چون آنها حالا ماه ها بلکه سالهاست که مادر ندیدهاند...
این مدت بارها به این موضوع فکر کردهام که آیا خواجهنصیر ارزشش را داشت؟ ارزش داشت دوری متحمل شوم و بدتر از آن، خانواده ای چهار نفره کوچکتر شود؟ مادری تنها تر شود؟
البته ناگفته نماند که بخشی از این افکار، حاصل بیست واحد درس برداشتن است...
شاید اگر درس ها کمتر فشار میآورد حس و حالم جور دیگری بود.
خلاصه ماجرا، این روزها، دارد دوری خیلی فشار میآورد و چه سخت است عمیقا! و امان از فاصلهها!
و چقدر جای شکر دارد که مادری هست که آدمی بتواند دلتنگش شود و چه سخت است نبودن مادر!
و یادی کنیم از شبی که مادری دیگر نبود و غریبانه همسری آن را به خاک سپرد...
۲۷ آبان ۱۴۰۳.
ولی بیا تو برای من بنویس!
قرار بود لیله الرغائب دست به قلم ببرم و بنویسم. آن شب انقدر خسته بودم که یادم رفت و سریع السیر به رخت خواب پناه بردم.
این روزها سخت میگذرند، اما بیشتر از همیشه یادگرفتهام شاکر باشم و حسابی شکر خدارا به جا بیاورم، هرجای زندگیام را نگاه میکنم، میبینم که باید برای قسمت قسمتش هزاران بار شکر کنم. شب از نیمه گذشته و همچنان مشغول درسم، عجیب نگران و مضطرب ام که نتیجه ی تلاش هایم چه میشود و درنهایت است قرار است چه گلی بر سر مقاومت و دینامیک بزنم!
اشتباه کردم!
اگر به عقب برگردم، عمران را برای تحصیل انتخاب نمیکنم، این همه درس خواندن برای این رشته ارزشش را ندارد. با این همه تلاش میتوانستم رنک یک، یک رشته ی سبکتر بشوم!
این همه محاسبات و درگیری با سوال ها... ارزش ندارد وقتی یک برنامه کارش را انجام میدهد...
عجیب این درس ها روحم را میفشارد و اعصابم را نابود میکند. استرس هایی که به وجود وارد میکند، من را از یک آدم سالم دور میکند.
مدتی است که اضطراب افسردگی گرفتن هم به سراغم آمده، مدام نگرانم نکند افسردگی بگیرم پس فردا مادر خوبی برای بچههایم نباشم...
دوست دارم بی حد که این روزهای دانشجویی زودتر بگذرند و از دست این همه درس طاق ت فرسا رها شوم... دوست دارم سبکبال شوم و آرامش بگیرم. این روزها فقط بخاطر وجود اوست که میگذرند که اگر نبود ساک جمع میکردم و برمیگشتم ولایتمان!
چه عجیب که حالا بوشهر شده است ولایتمان...بهشت برین!
خدا بخیر کند و این درس هارا پاس!
۱۶ دی ماه ۱۴۰۳ به امید پاس شدن همه دروس...
دوهفتهای میشود کنار هم نیستیم، کوچ کردهام و امدهام بوشهر، او هم ماندهاست تهران، به زندایی به شوخی میگویم گذاشتمش مراقب تهران باشد من هم امدهام از بوشهر پاسداری کنم!
دوری سخت است، اما انگار برای او سختتر. انگار من عادت کردهام که هر لحظه از کسی دور باشم، ولی او این عادت را ندارد.
چند شهره بودن آن هم به این فاصله سختتر!
مامان شاید در این مدت چند باری گفته حتما پیش خودش گفته است چه کاری کردم از بوشهر زن گرفتهام!
اما او این داستان را تکذیب میکند و میگوید که اصلا پیش خودش این حرف را نزده.
یکسالی میشود که از عقدمان گذشته، چه یکسال زیبایی را کنار هم گذراندیم، گاهی رنجیدیم و گاهی دیگری را رنجاندیم اما خیلی چیز ها بلد شدیم. جفتمان کنار هم بزرگ شدیم و رشد کردیم!
زندگی زیباست، شاید این کنار هم بودن زیباتر!
بارها گفته زندگی بدون عشق را دیگر بلد نیستم. فراموش کردهام. شاید من هم!
خدا کمکمان کند بقیه اش را هم با عنایتش بسازیم و در مسیرش رشد کنیم.
۸ مرداد ۱۴۰۴
امروز ناگهان حرف از عمهم شد که دوباره اسمشون برای سفارت در نیومده، حساب کردیم و دیدیم شده دوسال و چند ماه که ایران نیومدن:)))
قلبم براش گرفت و دلم میخواست بشینم و براش گریه کنم...چقدر سخت و دردناک.
یاد خودم افتادم، یاد ترم های مسخرهی فرد که هیچ راهی برای خونه رفتن نداره!
نزدیک امتحانا که میشد من هم دلم به شدت هوای خونه رو میکرد و نمیشد رفت:))))
تازه امسال این فاصله بیشتر هم میشه، ماههاش تغییر میکنه به شهریور، مهر، ابان، اذر، دی و بهمن:))) ماههای سرد و دردناک دوری...
انقدر دلم برای خونه و مامانم تنگ میشد که هر دقیقه ممکن بود بزنم زیر گریه و های های برای دوری و دلتنگیم گریه کنم. برم توی خوابگاه پیش اتاق کناری بزنم زیر گریه و بگم دلم برای مامانم تنگ شده.
همیشه به خودم گفتم آدم باید پیش خونوادش باشه:) اما این خونواده بنیانش و تعریفش بعد ازدواج تغییر میکنه و آدم هی به خودش میگه کدوم خانواده ؟
در نهایت یک نه محکم به دوری:))) حقیقتا دور بودن از عزیز دل خیلی سخته:)))
برای این بنده خدا هم دعا کنید کار و بارش درست بشه و بتونه بیاد ایران:)🩵
۹ مرداد
یکسال و یک ماه و یک روز از روزی که عقد کردیم میگذره و من توی این یکسال خیلی بزرگ شدم و رشد کردم و تغییر کردم:)))
واقعا گاهی حس میکنم با ادم سابق بیگانهام:))
فاطمه ی الان رو خیلی دوست دارم و امیدوارم آینده ام نسخهی بهتری از من باشه:)
خداروشکر میکنم بخاطر او! که وجودش باعث شد بهترین رخداد زندگیم باشه:)
امیدوارم آینده مون هم مثل اکنون مون زیبا باشه:)
زیبایی همراه با سختی که باعث رشد بشه:)
هیچکس نمیدونه بعدا چی پیش میاد و چی میشه، ولی بهترین انتخاب شاید انتخاب اکنونه در کنار آدمی که فکر میکنی اکنونت رو به بهترین شکل میسازه.
مسیری که شروع کردم با تمام سختیهاش برای من شیرینه و حس میکنم رنج هاش رنج مقدسیه!
الحمدلله بابت راهی که شروع شده و امیدوارم خداوند از اینجا به بعدش هم لطف هاش رو از ما دریغ نکنه و به هردومون کمک کنه که بندهی بهتری براش باشیم. و قطعا بندهی بهتری برای خدا بودن، همراه بهتری برای هم شدن رو هم به ارمغان میاره...
۱۴ مرداد ۴۰۴
ایستگاه پایانی زندگی آدم ها حالا برایم عجیب تر شده. پیش تر هم برایم ایستگاه پایانیشان عجیب بود ولی چندسالی است که عجیب تر جای خودش را به عجیب داده.
خاله معصوم هم به ایستگاه پایانی خود رسید، او هم مانند پدربزرگم، عمو سید علی و زن عمو، مادرش از میان ما رفت... مرگ پایان و اغاز عجیبی است.
آدمی به دنیا میاید و رشد میکند و از دنیا میرود و جای خالی اش در قلب ها همیشه خالی میماند.
زن مهربانی بود، مادرم او را واقعا دوست میداشت، در جوانی شوهرش داده بودند و پس از چند سال شوهرش طلاقش داده بود. بچههایش را از او گرفته بود و او را پس فرستاده بود برای خانواده اش!
حالا او به ایستگاه اخر رسیده و من مانده ام شوهر سابقش چگونه میخواهد از او حلالیت بطلبد!
مادربزرگ پدری ام چندسالی با او همسایه بوده،میگفت شوهرش او را گاها میزده و کج خلقی میکرده.
خاله سال ها بود که قرص اعصاب میخورد و روان اعصابش بالا و پایین میشد، شاید همه این حال های بدش تقصیر عملکرد دیگران بوده!
او اما دیگر نیست، رفته است و من مانده ام چگونه میخواهند دیگرانی که به او ظلم کردهاند این روزهایش را جبران کنند.
سال ها خانه نشین بود. گاهی به طبع داروهایش خندان بود و بشاش و پر حرف گاهی هم افسردگی شدید میگرفت و حرف نمیزد.
مادرم وقتی او حالش خوب بود، بسیار با او حرف میزد، انگار خسته نمیشد، انگار خالهش را همدم و همصحبتش میدید...
خاله خیلی شبیه عزیزم بود. حتی خندههایش! زین پس هر وقت عزیز بخندد یاد او میافتم... امیدوارم بغض نکنم...
بندهی خدا دندان هایش ریخته بود و دندان زیادی نداشت، اما خندههایش به دل مینشست. شادی اش این بود روز مادر بچههایش بیایند سراغش... یادم است با ذوق کادو هایی که بچههایش برایش گرفته بودند را به من نشان میداد.
درست است که او نتوانسته بود بچههایش را بزرگ کند... ولی انها را که به دنیا آورده بود... فکر میکنم در میان همه، خاله زهرا از همه سربلند تر است... تمام این سالها، از خاله معصوم پرستاری کرد و مراقبش بود...
حالا خاله دیگر رفته است و از این دنیای کثافت راحت شده، مطمئنم انجا جای خیلی بهتری برای او هست. چون او به شدت بی ازار و مهربان بود و ما را دوست داشت...
چون او به شدت ظلم دید و در این دنیا سختی کشید و مطمئنم انجا جای بهتری برای اوست...
برای روحش فاتحهای بخوانید که آرام باشد.
۲۲ مرداد ۴۰۴
روز فوت خاله