هم عاقبت مردم کاشانه به دوشم
من گام و گذر را به رسیدن نفروشم
من صورت ماتی که به آیینه نیاید
شعری که نه دیوانه نه فرزانه درآید
قرار به پیمایش سکوت بود اما این شعر، طوری در زوایای مغزم رخنه کرده بود که کنجی برای خلوت نمیگذاشت.
مربی در جواب یکی از همنوردها که پرسیده بود خب در این حرف نزدن به چه چیزی باید فکر کنیم، پاسخ داده بود که هیچ! صدای قدمهایتان را بشنوید و تنفستان را کنترل کنید.
من اما هیجان راه نپیمودهام تمرکزی برای شنیدن صدای پاهایم یا کنترل نفسهایم نمیگذاشت.
سفر ما از یک راه پاکوب شده مشرف به جنگلهایی در سوادکوه مازندران شروع شد. اما فعل رفتن از زمانی صرف شد که هر کدام از همنوردهای این راه تصمیم گرفت ترک عادت کرده و خود را از زندگی روزمرهاش رها کند.
جایی خواندم که میگفت: "رفتن یعنی خودت را برداری، کلیدهایت را جا بگذاری و در را پشت سرت ببندی!"
و ما همان چند خط آنتنی را که دهکده جهانی ساخته، پشت سرمان جا گذاشتیم و راهی جنگل شدیم.
قرار بر پیمایش سکوت بود اما از این قرار من فقط حرف نزدنش را داشتم و سرم پر بود از صدا.
صدایم بزن که شاید زمستان من سرآید
مرا زنده کن به تابیدنی که تنها ز رویت برآید
صدایم بزن که بی تو فرو خفته در سکوتم
به بال و پری نجاتم بده که من رو به رو با سقوطم
یک طرف کولهام سنگینتر بود و تعادل را میگرفت. مجبور بودم با یک دست، بند کوتاه بالای شانه را محکمتر نگه دارم که کوله لنگر نیندازد. و وقتهایی هست در زندگی که چیزی تعادلت را به هم میزند و تو مجبور میشوی با یک دست مدام زندگیات را نگه داری.
بعدتر که کولهام را باز کردم متوجه شدم که چیزی درون کوله یک وری است و سنگینیاش تعادل کوله را گرفته. به این فکر کردم که کاش به وقت عدم تعادلهای زندگی، کوله بارمان را باز کرده و بررسی کنیم که آیا همه چیز سر جای خودش است؟
پیمایشمان تا رسیدن به محل کمپ دو ساعت زمان برد و در این بین تلاش کردیم تا خط تعادل فردیمان برای کوهنوردی را پیدا کنیم؛ سرعتی از گام برداشتن برای هرکداممان که نفس نبریم و پیوسته حرکت کنیم.
جایی از راه کولهها را زمین گذاشتیم و با گذاشتن دو چوب بلند و چوبهایی کوتاهتر روی آنها، هیزمهایی که برای آتش شب لازم داشتیم را به سبک برانکارد همراه خودمان کردیم.
وقتی به محل کمپ رسیدیم، خورشید انگار دست به سینه منتظر مانده بود که ما چادرهایمان را برپا کنیم تا بتواند شیفتش را تحویل دهد.
و شب شروع شد.
چشمهایت را محکم ببند. انگار هنوز از پشت پلک رد نوری به داخل میرسد. حالا دستت را هم روی پلکهای بستهات بگذار! میشود ظلمات! و این دقیقا همان چیزی است که ما صدایش میکردیم شب جنگل! جنگلی که در آن زمان هلال باریک آخر ماهش و تمام ستارههایش، پشت ابرها پنهان شده بودند.
آتش یا هدلایت اگر نبود، دیگر تو بودی و ظلمات!
و ظلمات وهم دارد! تاریکی یعنی تصور تمام چیزهایی که نمیتوانی ببینی! و تصور میتواند پایش را فراتر از واقعیت بگذارد و به عرصه گمان برسد!
این را زمانی فهمیدم که در اولین شب جنگل، حوالی ساعت یازده و نیم، بیست دقیقه از خوابیدنم در چادر گذشته بود که چشمهایم باز شدند.
و یک آن با خودم فکر کردم "اینجا، وسط این جنگل چه غلطی میکنی؟!"
پاهایم شروع کرده بود به لرزیدنی که نمیدانستم از افت قند است یا سرما و یا خوف جنگل!"
من بودم و دیوارهای آبی رنگ چادرم و بارانی که بیوقفه میبارید و میدانستم که آن بیرون چیزی جز ظلمات نیست! هدلایت، کنارم در چادر بود، اما آنچه میتوانست ته ته دلم را روشن و امن کند، رشته طلایی رنگ کوچک و مرتعشی بود که در قلبم میدرخشید. و من دو دستی چنگ زده بودم به آن رشته طلایی و مدام در دلم میگفتم "خدا هست!" خدا هست و همه این بیشمار درختی که در دل این تاریکی گم است را و اصلا خود سیاهی شب را او به عرصه وجود آورده. پس با وجود او چه باک از شب، سیاهی جنگل و دستی که به هیچ آشنایی نمیرسد!
ماندن در دل جنگل شبیه این بود که سوار بر هواپیمایی باشی، صدها متر از زمین دورتر و تو دیگر نه پایت روی زمین است و نه دستت به گرفتن دست یک آشنا و قوت قلب گرفتن از او میرسد!
با خودم فکر کردم "ببین. بالاخره میگذره! بیا خودمونو سرگرم کنیم!"
خودم را با وارسی زونکن عکسهای موبایلم سرگرم کردم و به خاطرات خوب و شاد فکر کردم. گفتم لابد یک ساعتی گذشته! ساعتم را نگاه کردم و دیدم عقربه بزرگش فقط به اندازه ده دقیقه جابجا شده. و من تازه فهمیدم که زمان میتواند چقدر کندتر از حالت عادیاش بگذرد!
اوضاع زمانی بدتر شد که حس کردم حتی اگر از نظر روانی بتوانم خودم را آنقدر قوی کنم که تا صبح در چادر تک و تنها بمانم، از نظر جسمی توان استقامت نیست و باید حساب چای زغالیهای چند ساعت قبل دور آتش را پس بدهم!
و تصور تمام سرم را پر کرد!
"اگه زیپ چادر رو باز کنم احتمالا با یه گراز چشم تو چشم میشم! تازه گراز خوبه اشه! دیگه چه حیوونی ممکنه باشه؟!"
یکی نبود بگوید "آخه آدمِ حسابی! حیوونای جنگل انقد بیکار و بی خانمانن که پاشن وسط شرشر بارون بیان دم چادر تو کشیک بکشن؟!"
اما نمیتوان دست و پای تصور را بست!
تصور انگار شیر کپسول گازی چرخیده و باز شده باشد، کل فضای ذهنت را تسخیر میکند!
با خودم گفتم "ببین! ته ته اش اینه که چیزی میبینی یا میشنوی که جیغ میکشی و بقیه همسفرا صدات رو میشنون و میان کمک!"
چارهای نبود! زمان کند میگذشت و این کندی امیدی برای تا صبح صبر کردن و در چادر ماندن نمیگذاشت.
زیپ چادر را به آرامی باز کردم. خبری از گراز نبود! آن بیرون فقط یک حجم نامتناهی از سیاهی لزج و آب کشیده به چشم میآمد. و به قول سووشون "باران هنگامه کرده بود".
عملیات با موفقیت انجام شد اما آن من زیر باران حساب پس دادهای که به چادر برگشت و به زور دو سه ساعت تا صبح خوابید، دیگر آن من ساعاتی قبل و تمام روزهای قبلترش نشد!
و اینگونه شب اول با همه سختیهایش گذشت.