در جمع پنج چادر برپا کرده بودیم؛ دو تا برای خانمها و سه تا برای مردها. دومین شب را مهمان چادر دیگر خانمها بودم و بین دو همسفر خوش اخلاق خوابیدم. کمی از شب بخیرمان که گذشت دوباره به سیاق شب قبل چشمهایم باز شدند. این بار اما تجربه مواجهه و بودن در چادر همسفرهایم را به خودم یادآوری کردم و توانستم تا صبح بخوابم.
و صبح
عجب صبحی داشت سومین روز سفر!
تقریبا همزمان از خواب بیدار شدیم. هر سه با لبخندی که معلوم بود هنوز کامل هوشیار نیست، به هم صبح بخیر گفتیم. ایدهای نداشتیم که آن بیرون چه خبر است. من دوربینم را روشن کردم و یکی از بچهها زیپ چادر را باز کرد.
و تمام!
آسمان آبیتر از آبی، با ابرهای سفیدش به ما سلام کرد و سبز چمنها انگار زیر آفتاب رونقی تازه گرفته بود!
درختان حالا به جای سبزی تیره، ترکیبی از انواع سبز و تک و توکی برگهای زرد را به نمایش گذاشته بودند. و صدای رودخانه پایین دستمان منظره را تکمیل میکرد!
جاذبه رنگها دو چندان شده و انگار رفته بودیم در دل یک کارت پستال.
هرکداممان آینهای شده بودیم برای بازتاب زیبایی منظرهای که در اطرافمان میدیدیم؛ چشمهایی که میخندیدند و لبهایی که خنده داشتند. رابطه عجیبی بود بین لبخند، آفتاب، هوا و رنگهایی که شادابتر از هر زمان دیگر به چشم میآمدند.
این ما بودیم که خوش و خرم دور بیریاترین سفره صبحانه نشستیم و بی که بخواهیم تعمدی به خرج بدهیم، ذهنمان پر بود از پیغامهایی که اعصاب بینایی به صورت زنده و از همان لحظات به مغزمان میرساند.
خبری از فکر و خیال دیروز و دیروزترها نبود! زندگی دقیقا در همان لقمههای نان و پنیر، همان کره بیسکوئیت و همان چای زغالی خلاصه بود انگار.
بعد از صبحانه آماده پیمایش بعدی این سفر شدیم.
یکی از بچهها گفت که مایل است در کمپ بماند و شرایط پیمایش را ندارد. این شد که کمپ همانجا دایر ماند و ما قرار شد بی که هیچ کوله و دنبالهای داشته باشیم، راه بیفتیم. فقط زحمت یک کوله کوچک و سبک را یکی از همنوردها تقبل کرد تا پانچو برای باران احتمالی، آب شرب، کمی آجیل و خرما و بیسکوئیت همراه داشته باشیم. از روی رودخانه نزدیک کمپ عبور کردیم و این بار روز بود که زدیم به دل جنگل!
بیشترمان کوله نداشتیم اما حس سبکی فقط به سبکبار بودن شانه نیست! گاه باری که ذهن و فکر ما بر دوش دارد، به مراتب سنگینتر است. همین است که وقتی کسی از بیرون تماشایمان میکند با خودش فکر میکند که فلانی دیگر چرا قدش خم است و گامهایش کند؟ او که باری بر دوش ندارد!
اما آن یکی و یکیها نمیدانند که استهلاک اصلی برای ذهن ماست نه عضلات سرشانه!
مربی گفت: "در پیمایش اول، رسیدن به خط تعادل فردی را تمرین کردیم. هرکس فهمید چقدر و چطور گام بردارد که نفس نبرد! حالا نوبت رسیدن به خط تعادل گروهیست! اینکه گروه هماهنگ با هم چطور پیش برود که کسی از نفس نیفتد و تیم پیوستگی حرکتش را حفظ کند!"
آن زمان شروع به حرکت کردیم اما حالا که چند ماه از آن تجربه گذشته به این فکر میکنم که مگر میشود آدمها، با همه تفاوتهایشان، به تعادل برسند؟! یکی نگاهش پیش پایش را میبیند و یکی مدام چشم به دوردست دارد، یکی عضلات تمرین دیده دارد و یکی شاید فاصله خانه تا نانوایی محل را هم پیاده نرفته باشد! چطور میشود آدمها به تعادل برسند؟! اصلا آیا لازم است که به تعادل برسند؟!
مگر برخی نمیگویند عدالت یعنی هر کس به اندازه شایستگیاش امتیاز بگیرد و پیشرفت کند؟! پس مصدر عدل چه معنا دارد اگر شایستگی قرار باشد قربانی همگنسازی تفاوتها شود؟!
و در ادامه صدای دیگری در آن سوی محکمه ذهنم پاسخ میدهد که دقیقا زیبایی یک اتحاد به همین است که آدمها تصمیم میگیرند اشتراکاتشان را وسط بگذارند، آنهایی که پیش رفتهاند کمی دست دست کنند تا آنها که هنوز نرسیدهاند سربرسند و در نهایت یک ما به عنوان ساختاری واحد شکل بگیرد. مایی که اتفاقا همین تنوع و تفاوتهایش میشود منشأ قدرت و تاب آوری حین مواجهه با پایین و بالاهای پیش رو!
برگردیم به همان روز و تلاش برای خط تعادل گروهی. دوباره قرار به پیمایش سکوت شد. و من دوباره از این قرار فقط لب فرو بستنش را داشتم!
خواننده با صدای بلندی در سرم میخواند:
" من از نگاه کردنت پرستشُ شناختم
خدا رو سُجده میکنم از این بتی که ساختم
به من بهانهای بده که کم شه باورم به تو
به من که هر شب از خودم پناه میبرم به تو"
خودآگاهم با صدای بلندی تلاش در ساکت کردن خوانندهای داشت که در ناخودآگاه میخواند. او اما با حفظ ریتم به خواندنش ادامه میداد. خودآگاه آمد مثلا کنترل ضبط را دست بگیرد. صدایش را در گلو انداخت و شروع کرد به خواندن چیزهایی که دوست داشت در این حال و هوا در سرم پخش شود.
ناخودآگاه اما همچنان مشغول بود. چند ده متری از مسیر به همین نحو گذشت تا بالاخره خودآگاه دید اینطور نمیشود! تصمیم گرفت ساکت شود و به چاه در حال فوران ناخودآگاه مجال بیرون زدن و اظهار بدهد.
خواننده ناخودآگاه بالاخره از دور تکرار خارج شد و عبور کرد و رفت. پشت بندش دلیل تکرار این صدا از چاه مغزم بیرون زد. ماجرا برمیگشت به شش ماه قبل که یکی از دوستان همدانشگاهیام به من گفته بود محبوبش این قطعه را در اینستاگرامش منتشر کرده و دوست من به خودش گرفته بود!
چرا باید صحبت شش ماه پیش و دوست نه چندان نزدیک من، جای حضور در زمان و مکان واقعی، همسفر این لحظههای من شوند؟!
ماجرا داشت جالب میشد. همینطور که پشت سر همنوردهایم میرفتم، نشستم یک گوشه مغزم به نظاره رشته افکارم.
دیدم آن دوست همدانشگاهیام اینجاست چون من مدت زیادی را در چند ماه گذشته به شنیدن او و داستانش گذرانده بودم. داستانی که گمان میکردم بعد از مختصری پردازش، از دروازه رو به دری که به سرم آمده، بیرون میرود. اما نه. انگار بی که بدانم کنگرش را خورده و لنگرش را انداخته بود.
بیشتر که مجال برونریزی به ناخودآگاهم دادم، دیدم که حرفهایش مانده چون ارتباط دوستانه ما سراسر تفاوتهایی بود که من نمیدیدم. تفاوت در نگاه، دنیا و رویکرد و در این بین تنها ارزش افزوده من برای آن ارتباط، توانایی بالایم در درک و همدلی بود و من مصرانه آن را چسبیده بودم که از دست نرود!
اما چرا به حفظ آن ارتباط اصرار داشتم؟ ناخودآگاه باز هم بیرون ریخت و من دیدم در پس آن یک منِ ترسیده از متفاوت بودن و پذیرفته نشدن نشسته است. منی که نمیخواست بپذیرد همیشه مسئله از این من نیست. گاهی باید فهمید که ایراد از فرستنده است و نباید به گیرندههای خود دست زد! گاهی برخی آدمها، آدم ما نیستند و برخی جمعها هم جمع ما نیست!
بعدتر جایی خواندم که میگفت: "اگر مدام در معاشرت آنهایی باشی که درکی از بزرگی روح تو ندارند، مجبوری خودت را کوچک کنی تا در ظرف آنها جا بگیری!"
و من انگار تازه دیدم چقدر گوشه و کنار این من لب پر شده از بس که خواسته در ظرف کوچک معاشران آن روزهایش جا بگیرد!
آن دست نوازش همدلانهام که اکثرا سهم غیر بود را نثار خودم کردم. حالا خودآگاه و ناخودآگاهم هر دو ناظر این تفقد من از من بودند. بهترین فرصت بود که آنها را هم آشتی بدهم. همانجا بود که بهشان قول دادم از دوردستی افقام، از بلندی سقف آرمانهایم و از گوشه و کنار روحم، برای جا شدن در ظرفهای کوچک کم نکنم.
آن وقت بود که کمکم توانستم سبزی جنگل را ببینم و صدای خشخش برگهای زیر پایم را بشنوم.
و همان وقت بود که مربی گفت لحظاتی بایستیم، درنگ کنیم و حس و حال مراقبهای که داشتیم را در دو کلمه بیان کنیم.
هرکس چیزی گفت. نوبت به من که رسید گفتم: "جدایی ناخودآگاه!"
این بزرگترین کشف من در آن لحظات بود. و در ادامه مجالی برای بیان و صیقل دادن کشفم تا رسیدن به گوهر نتیجه و راهکار!
مجالی که باعث شد ادامه پیمایش را، سبکبار طی کنم و بتوانم از زیباییهای اعجابآور طبیعت لذت ببرم.
بار ذهنم که سبک شد توانستم برای رسیدن به خط تعادل گروهی تمرکز بیشتری داشته باشم، از چیدن ازگیلهای توی راه و چشیدن مزه گاه گس و گاه شیرینشان لذت بیشتری ببرم و وقتی به مقصد پیمایش رسیدیم، بر بلندی تپههای مشرف به دشت و جنگل بایستم و به دوردستیِ پر ابهت و زیبای افقم نگاه کنم. افقی که قول داده بودم دیگر به خاطر ظرفهای کوچک، دست از نظارهاش برندارم و از عظمت آن نکاهم!
نمیدانم نتیجه خلوت و مراقبه باقی همنوردها چه بود اما هرچه بود، به مقصد که رسیدیم هرکداممان گویی ده، پانزده سال سن کم کرده بودیم و سبک شده بودیم!