من که از او جز نامی به خاطر نداشتم
آن لحظه تنها برای از دست دادنش اشک میریختم...
حس عجیب و ناشناختهای بود، افکارم دیگر مثل سابق نبودند
اگر فاطمه قبل از این خبر را با فاطمه بعد از آن مقایسه میکردند، یقیناً تفاوت های بسیاری بین آنها مییافتند.
تنها در عرض چند دقیقه، انگار من به فرد دیگری تبدیل شده بودم.
نمیدانم، شاید نوعی حس امیدِ مبهم بود که سعی داشتم آن را به اجبار به خود بقبولانم.
تنها به دنبال راهی برای تکذیبش بودم
هیچگاه هیچ غمی نتوانسته بود من را اینچنین پریشان کند
دلتنگش شده بودم و میدانستم این دلتنگی تنها مخصوص دل بیقرار من نیست...
از اهواز که برگشتیم، دلمان باز تاب دوری را نیاورد.
با پروازی، من و پدرم راهی تهران شدیم
تنها برای وداع آخر...
شب بعد از رسیدن، مدتی را با دختر عمهام، زینب گفتیم و تعریف کردیم.
موقع خواب هم برای فردایمان با همدیگر برنامه میریختیم.
فردا صبح بعد از اذان و در حالی که هوا هنوز تاریک بود، به سمت خیابان انقلاب حرکت کردیم.
در حالیکه که آسمان هنوز روشنایی کاملی به خود نگرفته بود اما جمعیتِ زیادی آن اطراف بودند.
مدتی را صبر کردیم تا حرکت جمعیت شروع شود.
من و زینب در کنار هم حرکت میکردیم و برای پوستر هایی که گرفته بودیم نقشهها میکشیدیم.
بالای پل که رسیدیم برای این جمعیت خروشان پایانی نیافتیم.
نگاهمان را که به هر سو میکشاندیم کسانی را میدیدیم که آرام و بیصدا اشک میریختند.
هر چه که جمعیت بیشتر میشد و مسیر بیشتر پیش میرفت، حجم این دلتنگی هاهم افزایش مییافت.
به اواسط مسیر که رسیدیم، جا آنقدر تنگ شده بود که خیلی ها روی نرده ها جاگیر شده بودند.
با اینکه فضا تنگ بود اما لحظهای که خود را به آغوش پدرم چسباندم و سعی میکردم به دیگر افراد برخورد نکنم، مردم برایم جا باز کردند.
بعد از مدتی که جمعیت به حالت عادی خودش برگشت خودمان را به گوشهای رساندیم که بنری بزرگ را گوشهای پهن کرده بودند و هر کس که از آنجا میگذشت بر روی آن امضایی میکرد.
نفهمیدم چه شد که زینب مرا به سمت بنر کشید و خودکار به دست مشغول نوشتن شدیم، به چیزهایی که زینب مینوشت نگاه میکردم و مشتاق آن بودم که گوشهای از حرف دلم را به آن اضافه کنم.
طرف های ساعت دو بود که به فرودگاه رسیدیم و بعد هم که فهمیدیم پرواز برگشتمان یک ساعتی تأخیر دارد.
تقریباً تمام آن مدت را بر روی صندلی فرودگاه نشستم و به اخبار آن روز گوش میدادم اما بعضی مواقع هم حواسم به سمت سوزش پایم که بخاطر پیادهروی امروز زخم شده بود، پرت میشد. زخمش را شیرین میدانستم.
زمانی که پروازمان را اعلام کردند، قبلش از من خواستند در دفتری که با چند شمع بر روی میزی چیده شده بود، از احساسم بنویسم.
من هم نوشتم، از دلتنگیام، از غمی که در دلم سنگینی میکرد و از عهدی که در این مسیر بسته بودم.
" سردار دلها، یادت همیشه گرامی و حضورت همیشه پابرجا "