
صبح بود و من عجله داشتم. درِ ماشین را باز کردم و کیفم را روی صندلی گذاشتم. چند عدد گردو روی کف ماشین افتاده بود و کمی تعجب کردم:
«اینها از کجا آمدهاند؟»
خم شدم تا یکی را بردارم، چشمهایم روی گردوها متمرکز بود که ناگهان صدای خشخش کوچکی از کنار صندلی شنیدم.
اول فکر کردم شاید برگ یا پلاستیکی افتاده باشد.
چشمهایم را تیز کردم و سرم را کمی جلو بردم…
و همان لحظه چیزی کوچک و خاکستری زیر صندلی کنار راننده تکان خورد.
قلبم یک لحظه ایستاد.
چشمانم گرد شد.
یک موش کوچک بود، درست همانجایی که انتظارش را نداشتم، جمع شده و با چشمانی کنجکاو و کمی محتاط مرا نگاه میکرد.
زمان انگار ایستاد.
من نفسنفسزنان و مات به او نگاه میکردم.
موش تکان نمیخورد، فقط گوشهایش را بالا گرفت و انگار مرا زیر نظر داشت.
بعد از آن چند لحظه کوتاه اما پرتنش، جیغی از من بیرون آمد و بیاختیار از ماشین پریدم بیرون. کیفم روی صندلی ماند و در باز بود. چند قدم آنطرفتر ایستاده بودم، قلبم تند میزد و نفسهایم هنوز در سینه حبس بود.
از بیرون نگاه میکردم. موش هنوز همانجا، کوچک و خاکستری، با نگاه کنجکاو و کمی شیطنتآمیزش، مرا مینگریست.
آن روز یاد گرفتم حتی مکانهای آشنا هم میتوانند پر از مهمانان کوچک و غیرمنتظره باشند که لحظهای همه چیز را متوقف میکنند