از آخرین باری که طبیعی بودم یادم نیست
این روز روزا پر از خشم و ناامیدی و حقارت و ترس و نفرتم
مثلا اولین تصویری که هر روز از پنجره اتاقم میبیبنم موتور سوارا و گارد ویژه ن که میرن داخل شهر. با خودم فکر میکنم کاش اول صبح پا میشدم و دوش میگرفتم و قهوه به دستم میرفتم پشت میزم و کارمو شروع میکردم. پنجره اتاقمو باز میکردم و میدیدم آدما به هم لبخند میزنن و مهربونن نه مثل الان که تعداد موتوری ها رو میشمارم و ته دلم از کم شدن یکی از اونا نسبت به روز قبل ذوق میکنم.
ذوق که اینطوری نباید باشه اصلا
دوست داشتم همه چی طبیعی میبود.
مثلا صبح پا میشدم خبر از اعدام نمیشنیدم، غریبه هایی که انگار دوستن، رفیقن، آشنان، اونقدر که از مرگ تلخشون بشینم و تنهایی زار بزنم و با خودم فکر کنم چه مرگ تلخی توو تنهایی و چه غم تلخی برای خانواده هاشون.
هنوز صدای فریاد خانواده محسن شکاری توو کوچه توو گوشم هست.
وطن که نباید جون بگیره اصلا
وطن که اصلا اینجوری نیست.
من هشتاد روزه که طبیعی نیستم، ما هشتاد روزه که طبیعی نیستیم.
مثلا از اینکه گل نرگس هدیه گرفتم ذوق نکردم
من دیگه حتی عاشق پاییز و رادیو چرازی نیستم.
شبا خواب ندارم.
از شنیدن صدای اذان صبح و احتمال اعدام نفر بعدی بیزارم.
از شنیدن صدای زنگ تلفنم که مبادا باز هم خبر تلخی باشه بیزارم
از دیدن خبر
زندگی که نباید اینطوری باشه اصلا
وطن که قرار نبود این باشه اصلا
در حالی این کلمات رو مینویسم که وجودم پر از درد و زخمو رنج اما عقلم هنوز تعطیل نشده. پس کنار بقیه مردم می ایستم شاید جای باتوم و شوکر و طناب دار و لباس شخصی، مهربونی و رفاه و آزادی و اتحاد رو به زودی ببینم .
من اینروزا طبیعی نیستم
اما اصالت و شرافتم رو دوست دارم
غم، اندوه، فشار، رنج، سختی، گریه، همراه بقیه یعنی من هستم هنوز حتی اگر در مواجهه با رنج خیلی بالغانه رفتار نکنم