سلام!
داشتم به تو فکر می کردم!
دیروز فهمیدی که "مجاز" شدی. دلت مثل سیر و سرکه می جوشید قبلش, یادم است.
بعد چقدر خوشحال شدی و ذوق زده از قبولیت. برق توی چشمات هم یادم هست.
و بعد چقدر افسرده و خسته وقتی از سر کلاس تربیت معلم آمدی.
می دانی یسنایم؟
می دانی ملال چیست؟ می دانی زندگی این ریختی چجور زندگی ای است؟
وقتی روی هدفی خاص متمرکز نباشی و ذهنت صد جا باشد همین جوری می شود دیگر قبول داری؟
مگر تو عاشق احساسات نوجوانی نیستی؟
مگر تو عاشق هنر و ژاپن و زبان ژاپنی و فرهنگ ژاپنی و انیمه های ژاپنی و هایائومیازاکی نیستی؟ عاشق تخیل؟ عاشق بی برو برگرد سرسبزی؟! مگر عاشق کوچه پس کوچه های لطیف شهری نیستی که در جزیره ای بنا شده؟ و غذاهای رنگین و پر طمطراق و باز هم اما ساده... یک جور عجیبی ست. مثل پیوند نوجوانی و کودکی با حال و حاضر تو. و پیوند سادگی و خلوص با جلوه رنگ ها و تخیل بی نظیر و عجیب و دوست داشتنی کارتون های جیبلی...
می دانم ذهن و حرفم به صدجا رفت ولی به همه این ها -با هم- فکر کن.
تو آدم تخیلی. آدم سبزها و لطافتی که باهاش بشود زندگی کرد و در خیال غرق شد. نه از آن لطافت های پوچ و ساختگی و مسخره بعضی کتب درسی و صفحه های اینستاگرامی. از آن نوعی که مال خودت است و برای داشتنش باید قید همه جهان واقع را و همه قوانین طبیعی و عادی بودن را بزنی و خودت بودنت را به جان بخری!
یسنای من. حرف های پراکنده من برای سر هم کردن ذهن پراکنده توست... سعی کن روی آنچه می خواهی, واقعا می خواهی, اهمیت دهی و پایش بایستی... و مثل همین "روی" جمله قبلی که بهنظر نابه جا می آید، باشی.. همانجوری که ذهنت در حال حرف زدن با توست, به همین شکل بی قاعده. یسنای من به زندگی ات فکر کن. بهش فکر کن و دوباره دوباره
دوباره بسازش. از نو. از نو. مجدد. خواهش می کنم...!
***
پی نوشت: این متن را روز سی و یک آگوست نوشته بودم در اینستاگرامم. باید بروم ببینم سی و یک آگوست به شمسی چه می شود ولی فعلا حوصلهاش را ندارم.
دوباره گذاشتمش اینجا برای یادآوری. دیدی یک وقت هایی دلت می گوید کاری را بکن و تو گوش نمی دهی, فکر می کنی منطقی نیست؟ اما بعد می بینی بحث سر منطق نیست, بحث سر حس ناشناختهی «آینده بینی» و «ششم» و این حرفاست. حالا من این متن را می گذارمش اینجا بالاخره و (با کمی تاخیر البته "دلم".)