In the Tibetan philosophy, Sylvia Plath sense of the word, I know we’re all–we’re all dying, all right? But you’re not dying the way Chloe back there is dying.
The Narrator, Fight Club
من به مرگ زیاد فکر میکنم. به طور دقیقتر به لحظهی مرگ خودم. همیشه برایم سوال است که سلسله اتفاقاتی که به مرگم منجر میشوند چه هستند؟ در آن لحظه در چه حالی به سر میبرم؟ مضطربم؟ احساس سبکی میکنم؟ درد میکشم؟ اصلاً متوجه مرگم میشوم؟ نکند در لحظهی مرگ تمام اتفاقات بزرگ زندگیام، تمام اشخاصی که در زندگیام دوست داشتم، معنایشان را از دست دهند و دغدغهام یک چیز بیخود و سطحی مثل از دست دادن کنترل مثانهام باشد؟
دغدغهی من با مبحث مرگ زیاد جنبهی فلسفی ندارد. مرگ آنقدر قطعی است که نمیتوانم آن را در قالب استدلال و منطق بگنجانم. دغدغهی من احساسات و افکاری است که در آن لحظه به ذهن آدم خطور میکند، احساسات و افکاری که بسته به ماهیتشان ممکن است مردن را بسیار آسان یا بسیار سخت کنند.
متاسفانه دریافت اطلاعات در این زمینه کاری دشوار است، چون مردن تجربهای نیست که بشود دربارهی آن خودزیستنامه نوشت. تنها منبعی که در اختیار داریم واکنشهای بیرونی افراد در حال مرگ است. مثلاً داد و فریاد کشیدن از درد، با نگاهی توخالی به سقف زل زدن، گریه کردن، بیقراری و سپس تسلیم شدن. شاید تنها منبع قابلاطمینان در این زمینه یادداشتهای بهجامانده از افرادی باشند که خودکشی کردهاند، ولی بعید میدانم هیچ یاداشت خودکشیای صد در صد صادقانه باشد.
اصلاً همین خودکشی هم معمای بزرگی است. چه فعل و انفعالاتی در ذهن انسان میافتد که باعث میشود دست به کاری چون خودکشی بزند؟ میدانم کسی که خودکشی میکند دارد درد میکشد. من هم درد کشیدهام و هیچوقت آدم خوشبین و دنیادوستی نبودم و بارها شده آرزوی مرگ کنم و دربارهی مردن خیالپردازی کنم، ولی هیچگاه حتی به عملی کردن این فانتزی نزدیک هم نشدم، چون آرزوی مرگ کردن و پشت سر گذاشتن لحظاتی که به دست خودت مرگ را تجربه میکنی زمین تا آسمان با هم فرق دارند. برای همین ذهنیت افرادی که خودکشی میکنند همیشه برایم معما بوده است. (البته دارم دربارهی اشخاصی حرف میزنم که بنا بر دلیلی که از دید شخص ثالث واضح نیست دست به خودکشی میزنند).
در این مطلب قصد دارم معمای مرگ را برای خودم سادهتر کنم. برای رسیدن به این هدف به واکنشهای مختلف انسانها در مواجهه با مرگ حتمی و شرایط روحی و محیطی که به آن واکنش خاص میانجامند میپردازم. چه عواملی باعث میشوند آدم مرگ راحت داشته باشد و چه عواملی باعث میشوند آدم در لحظهی مرگ بیقراری کند؟ فکر کردن دربارهی این موضوع شاید به مکاشفاتی ختم شود که بعدها به من کمک کند با مرگ خودم و عزیزانم راحتتر کنار بیایم. برای همین در نظر داشته باشید که این مطلب جنبهی آکادمیک و عینی (Objective) ندارد و عمدتاً گمانهزنی است.
شاید اصطلاح فومو (Fomo=Fear of Missing Out) به گوشتان خورده باشد. فومو یعنی ترس بیبهره ماندن از تجربههای باحالی که بقیه در لحظهی حال در حال تجربه کردنشان هستند، ترسی که این روزها به خاطر گسترش شبکههای اجتماعی و عمومی شدن زندگی مردم بسیار شدید شده و منجر به چک کردن دائمی شبکهّهای اجتماعی میشود. مثلاً ترس از تجربه نکردن دوستی با فلان کس که آدم جالبی به نظر میرسد، ترس از خارج ماندن از حلقههای دوستیای که دور و برتان در حال شکلگیری است، ترس اینکه نکند آن مهمانیای که نرفتید یا دورهمیای که به آن دعوت نشدید تجربهای فوقالعاده بود و برای همیشه آن را از دست دادهاید و حالا به خاطر محروم ماندن از این تجربه زندگیتان یک چیزی کم دارد.
فومو در نگاه اول شاید احساس مندرآوردیای به نظر برسد که هزارهایهای نُنُر و نارسیسیست ابداعش کردهاند. بههرحال، ما در عصری زندگی میکنیم که در آن تجربه به مردم «فروخته» میشود. تجربهی رفتن به دیزنیلند، دیدن پاریس از نزدیک، سوار پورشه و فراری شدن، رفتن به کنسرت فلان گروه، رقصیدن در نایتکلاب همهی تجربیاتی هستند که تبلیغ میشوند، چون پشتشان سرمایه خوابیده است. بنابراین طبیعیست که اگر جوانی فرصت تجربهی هیچکدام از اینها را نداشته باشد، گاهی احساس کند که انگار از زندگی عقب است.
احساس فومو حس بدی است. در واقع نوعی حسادت است که از جنس «لحظهای» بودن زندگی در قرن بیستویکم است و بعضیها به خاطر پرهیز از حس فومو حتی یک ثانیه هم آرامش ندارند و دائماً در حال شرکت در دورهمیها و مهمانیهای مختلف و شکلگیری رابطههای سطحی و زودگذر با افراد مختلف هستند، چون احساس میکنند اگر این کار را نکنند، زندگی را در کاملترین حالتش تجربه نمیکنند. بعضیها هم کلاً در برابر فومو تسلیم میشوند و در تنهاییشان به حال خود افسوس میخورند و به افراد محبوبتر و اجتماعیتر حسادت میورزند. این حس گاهی آنقدر کام آدم را تلخ میکند که شاید بعضیها در مواجهه با شخصی که به آن دچار شده فکر کنند روانزخم ناجوری را پشت سر گذاشته، در حالی که عامل این ناخوشایند بودن صرفاً حس فومو است.
حالا فرض کنید حس فومو در بستر مرگ بهتان دست بدهد و به جای ناراحتی از دست دادن تجربههای باحالی که در لحظه اتفاق میافتد، حس کنید کل عمرتان از تجربههای مهم انسانی محروم بودهاید. میتوانید تصور کنید که این حس چقدر مهلک است؟
مرگ ایوان ایلیچ (The Death of Ivan Ilyich)، رمان کوتاه لئو تالستوی، بهترین مثال برای توصیف این حس است. این رمان دربارهی مردی به نام ایوان ایلیچ است که پس از حادثهای در بستر مرگ میافتد. کلیت رمان توصیف احساسات و افکار او در مدت طولانیای است که در بستر مرگ سپری میکند.
اگر تالستوی نویسندهی ضعیفتری بود، ایوان ایلیچ را شخصی به تصویر میکشید که زندگی نسبتاً مزخرفی داشته و حالا در بستر مرگ آرزوی یک زندگی خوب را میکند. اما نکتهی جالب رمان این است که طبق شواهد موجود ایوان اصلاً زندگی بدی نداشته. در واقع زندگی او همان چیزی است که بیشتر مردم دنبالشاند. کار آبرومند با پول خوب (در نظام قضایی روسیه)، زن و بچه، حلقهی دوستی قابلقبول، وجدان نسبتاً راحت. اما با این وجود، وقتی ایوان پی میبرد که قرار است بمیرد، دچار بیقراری میشود و شبح معمولی بودن زندگیاش مثل خوره به جان او میافتد. او پی میبرد که رابطهاش با دوستانش سطحی بوده، عشقی (یا نفرتی) بین او و اعضای خانوادهاش وجود ندارد و زندگیاش آنقدر معمولی و سطحی بوده که هیچ معنا و احساسی که در لحظهی مرگ به آدم تسلی خاطر بدهد در آن نمیتوان پیدا کرد. معروفترین نقلقول کتاب شرح درستی از وضعیت اوست: «زندگی ایوان ایلیچ سادهترین و معمولیترین و از همین رو هولناکترین بود.»
وقتی ایوان ایلیچ به گذشتهی خود و شدت معمولی بودن تمام جنبههای زندگیاش فکر میکند، دچار بحران وجودی دردناکی میشود. در واقع در یکی از تاثیرگذارترین پاراگرافهای کتاب، ایوان ایلیچ پی میبرد که کلاً زندگیاش اشتباه بوده و حس بیقراری شدیدی به او دست میدهد، انگار که از ته دل میخواهد زمان را عقب برگرداند و زندگیای در پیش بگیرد که اینقدر سطحی و آبکی نباشد.
نکتهی جالب اینجاست که اگر ایوان ایلیچ در بستر مرگ نمیافتاد و سریع میمرد، هیچگاه به این نتیجه نمیرسید که اشتباه زندگی کرده است. اگر او سریع میمرد، با این تصور نفس آخر را میکشید که چقدر زندگی خوب و رضایتبخشی داشته است. چون تا قبل از اینکه سایهی مرگ مجبورش کند عمیقاً به زندگیاش و روابطش فکر کند، چنین نظری داشت. بنابراین ظرافت رمان در به تصویر کشیدن دردناک بودن موهبتهای مصنوعی زندگی است، نه محروم ماندن از موهبتهای زندگی، چون دردناک بودن مورد دوم واضح است و کسی هم به آن راضی نمیماند؛ اما دردناک بودن مورد اول وقتی معلوم میشود که عمیقاً دربارهاش فکر کنید.
مرگ ایوان ایلیچ رمانی است که طی گذر سالها در عمق وجودم نفوذ کرده، چون احساس میکنم اگر روزی در بستر مرگ بیفتم و مجبور شوم زندگیام را مثل ایوان ایلیچ مرور کنم، من هم مثل او به خاطر حسرت چیزهایی که نتوانستم تجربه کنم (یا حداقل ورژن واقعیشان را) در هم خواهم شکست. داشتن این حس که از زندگی به قدر کافی بهره نبردی، یکی از دلایل اصلی بیقرار بودن و عذاب کشیدن در بستر مرگ است. اگر شما احیاناً کسی هستید که به خاطر راحتی حالایتان از چیزهای عمقی و ماندگار که وقت و حوصله و احساسات میطلبند پرهیز میکنید و به ورژن سطحیشان بسنده میکنید، بهتر است امیدوار باشید که پروسهی مرگتان سریع باشد.
Sticks and stones may break my bones, but words will never hurt me.
(با سنگ و چوب میتوان مرا رنج داد، ولی حرف (ناسزا) به من آسیبی نمیرساند)
هدف از این ضربالمثل انگلیسی دلداری دادن به کسی است که زخمزبان خورده است. شیوهی این دلداری دادن هم جالب است: مقایسه کردن آسیب احساسی با آسیب فیزیکی و رسیدن به این نتیجه که آسیب احساسی اصلاً آسیب واقعی نیست و در مقایسه با «شکستن استخوان» در حد یک شوخی به نظر میرسد.
برای من این ضربالمثل ملموس است، چون درگذشته به شدت با آن مخالف بودم و اکنون به شدت با آن موافقم. وقتی سنم کمتر بود و حساستر بودم، کلماتی که از بقیه میشنیدم، واقعاً میتوانستند از لحاظ فیزیکی حالم را برای مدت طولانی ناخوش کنند (مثلاً به هم ریختن وضع معده واضحترینشان بود). ترس از مزاحم یا اضافه بودن، مسخره شدن، جواب رد شنیدن، کنار گذاشته شدن و انتقاد شدن آنقدر شدید بود که باعث شدند که خودم را به زندگی انفرادیای محکوم کنم که حتی با توجه به استانداردهای زندگی جوان قرن بیستویکمی هم شدید بود. مثلاً یادم میآید آن اوایل که کار ترجمه را شروع کرده بودم و گاهی از گوشهوکنار انتقاداتی تند دربارهیشان دریافت میکردم، چقدر از لحاظ روانی برایم گران تمام میشد و تا مدتها ذهنم را آزار میداد. ترس از انتقاد شدن در حدی بود که حتی جرئت نمیکردم نوشتههای تالیفی خودم را جایی بگذارم یا برای کسی بخوانم، چون لااقل در کار ترجمه نویسندهی اصلی هم شریک جرم است و اگر انتقادی صورت بگیرد، او هم در تیررس است!
اما اکنون، بنا بر دلایلی که توضیحشان از حوصلهی این مطلب خارج است، آن روح حساس و شکننده کاملاً از بین رفته است و در برابر کلمات منفی، از هر جنسی و با هر شدتی احساس مصونیت میکنم. وقتی واکنش فعلیام را به انتقاد شدن با واکنشی که در گذشته داشتم مقایسه میکنم، به این نتیجه میرسم که ذهنیت چه پتانسیل بالایی برای قدرتورزی خارج از قلمرویش دارد و اگر کلمات از فیلتری اشتباه رد شوند، چطور میتوانند از لحاظ اثری که میگذارند، به مشتی واقعی تبدیل شوند. به هر حال، این روزها «دل شکسته کشنده است» از یک بیانیهی شاعرانه به یک حقیقت علمی تبدیل شده است.
بنابراین با مرگ زودرس جان کیتس، شاعر انگلیسی دورهی رمانتیک، شدیداً همذاتپنداری میکردم.
کیتس در سال ۱۸۲۱ بر اثر بیماری سل فوت کرد. ولی تعدادی از دوستان و شخصیتهای سرشناس ادبیات انگلستان در آن دوران اعتقاد داشتند نقد تندی که در سال ۱۸۱۸ از شعر او اندیمیون (Endymion) در مجلهی Quarterly Review منتشر شد در ضعیف شدن او و آسیبپذیر شدنش تاثیرگذار بود.
پس از مرگ کیتس، پرسی بیش شلی (Percy Bysshe Shelly)، یکی دیگر از شعرای برجستهی رمانتیک و یکی از دوستان او شعری با عنوان Adonais در ثنای او نوشت. در مقدمهی این شعر شلی نوشت:
نبوغ شخصی که در سوگواریاش به سر میبریم و من این ابیات نالایق را به یادش نوشتهام، به اندازهی زیباییاش ظریف و شکننده نیز بود. برایم سوال است که نکند در جایی که آفتها فراواناند، ریشههای این گل نوشکفته در خاک خورده شد؟ نقد وحشیانه از شعر او اندیمیون، که در Quarterly Review منتشر شد، سهمگینترین اثر را بر روی ذهن حساس او داشت؛ دردی که این نقد به جان او انداخت، منجر به پاره شدن رگی در ریههایش شد، طولی نکشید که مرض سل با سرعتی سرسامآور در او وخامت پیدا کرد و تحسین شدن اشعار بعدیاش توسط منتقدان منصفتری که از ژرفای قدرت شاعرانگی او آگاه بودند، در التیام زخمی که با بیفکری به جان او افکنده شد، بیتاثیر بودند.
در ادامه لرد بایرون (Lord Byron)، که خودش چندان از کیتس خوشش نمیآمد، در این باره نوشت:
Tis Strange the mind, that very fiery particle,/Should let itself be snuffed out by an article.”
(عجیب است که ذهن، این ذرهی آتشافروز، با یک مقاله خاموش میشود)
در این لینک، علاوه بر نظرات متعددی که دربارهی مرگ کیتس و تاثیر مخرب نقد Quarterly Review روی کیتس نوشته شده، میتوانید خود نقد را هم بخوانید. و بله، این نقد به همان اندازه که به نظر میرسد بیرحمانه است – با هر معیاری – و بیرحمی آن از همان جملهی اول آغاز میشود و تا آخر ادامه پیدا میکند.
در این نقد جان ویلسن کروکر (John Wilson Croker) میگوید که
به طور کلی، دریافت نقدی چون نقد کروکر (که انگار ندیده و نشناخته با کتیس پدرکشتگی داشت) برای هر شاعر و هنرمندی سخت است. شاید اکنون چندان برایم ملموس نباشد که دریافت نقد تند و تخریبآمیز به طور غیرمستقیم به مرگم منجر شود و اگر از اول زندگی ذهنیت حالایم را داشتم، شاید این ادعا برایم مضحک به نظر میرسید. ولی حساسیتی که در گذشته داشتم، باعث شده که در کمال تاسف بتوانم حدس بزنم کیتس پس از خواندن این نقد چه حسی داشته است. برای او، آن کابوسی که کل زندگیام در حال فرار از آن بودم، به واقعیت تبدیل شد و بله، مواجهه با آن میتواند کشنده باشد. این بلایی است که ذهن خیالپرداز و آرمانگرا سر آدم میآورد.
ما انسانها گاهی آنقدر درگیر دراماهای شخصی خودمان میشویم که مفاهیمی چون روابط بینالملل، اقتصاد جهانی، سیاست داخلی و خارجی و… شبیه به کلمات اختهای به نظر میرسد که در رادیو و تلویزیون میشنویم تا بفهمیم آن «بیرون»، بیرون جایی که اکنون درش هستیم و به ما مربوط میشود و معمولاً همه چیز در آن در دراماهای شخصی خلاصه میشود، چه میگذرد.
وقتی آنچه در دنیای بیرون اتفاق میافتد، ناگهان در دنیای داخل تاثیر ملموسی میگذارد، نگاه آدم به زندگی عوض میشود؛ آدم پی میبرد آن محیط امن و کوچکی که او را از دنیای ترسناک و پیچیدهی «بیرون» در امان نگه میداشت در اصل یک حباب بوده است.
احتمالاً رسیدن به این درک یکی از اصلیترین عواملی بود که ویرجینیا وولف، نویسندهی انگلیسی، را در اوج جنگ جهانی دوم و پس از حملات هوایی مهلک آلمان نازی به لندن (The Blitz) ترغیب به خودکشی کرد. به نقل از وبسایت Poets.ir:
بیست و هشتم مارس ۱۹۴۱، ویرجینیا وولف اورکتش را پوشید، جیبهایش را از سنگ پر کرد و به رودخانهی اووز در نزدیکی خانهاش رفت و خودش را غرق کرد. بدنش را تا هجدهم آوریل پیدا نکردند. ویرجینیا در آخرین یادداشت به همسرش نوشته بود:
عزیزترینممطمئنم دوباره دارم دیوانه میشوم. حس میکنم دیگر توان تحمل روزهای وحشتناک را نداریم و این بار حالم خوب نمیشود. دوباره صداهایی میشنوم و تمرکزم را از دست میدهم، پس بهترین کار ممکن را میکنم. تو بزرگترین خوشبختی ممکن را به من دادهای. گمان نمیکنم پیش از این که این بیماری لعنتی شروع شود، هیچ زوجی به خوشبختی ما بوده باشند. دیگر نمیتوانم بجنگم. میدانم که زندگیات را تباه میکنم، میدانم که بدون من موفق خواهی بود و خودت هم میفهمی. میبینی؟ حتی نمیتوانم این نامه را درست بنویسم، نمیتوانم بخوانم. میخواهم بگویم همهی خوشبختی زندگیام را مدیون تو هستم. تو صبورانه با من مدارا کردهای و بیش از اندازه خوب هستی. میخواهم بگویم ــ همه این را میدانند. اگر کسی میتوانست مرا نجات بدهد، آن فرد تو بودی. همه چیز را از دست دادهام جز ایمان به خوب بودن تو. نمیتوانم بیشتر از این، زندگیات را خراب کنم.گمان نمیکنم هیچ دو نفری خوشبخت تر از من و تو بوده باشند.
ویرجینیا وولف در طول زندگیاش از افسردگی شدید و اختلالات روانی مثل شیدایی رنج میبرد و به خاطر دانش اندک دربارهی بیماریهای روانی هیچگاه درست درمان نشد. برای همین در زندگیاش چند بار به خودکشی دست زد، ولی ناکام ماند، تا اینکه در سال ۱۹۴۱ و با یک روش خودکشی قطعی به زندگیاش پایان داد.
پس از پخش اخبار مربوط به خودکشی او اولین سوالی که مطرح شد این بود که آیا منظور او از «روزهای وحشتناک» مشکل روانی خودش است یا جنگ جهانی دوم؟ آیا فشار روانی جنگ جهانی دوم بود که او را به خودکشی وادار کرد؟ کتلین هیکس (Kathleen Hicks)، همسر اسقف لندن در مقالهای انتقادآمیز در روزنامهی The Sunday Times نوشت:
قربان، در روزنامهی روز یکشنبه خواندم که پزشک معالج خانم ویرجینیا وولف گفت که او «بدونشک بیشتر از اکثریت مردم نسبت به وحشیگریای که در دنیای امروز در جریان است حساس بود.» چه کسی حق دارد چنین بیانیهای صادر کند؟اگر ایشان واقعاً این حرف را زدند، یعنی دارند کسانی را که دردشان را پنهان میکنند و با شجاعت و فداکاری به زندگی ادامه میدهند حقیر جلوه میدهند. انسانهای بسیاری، حتی انسانهای «حساستر»ی، همهچیزشان را از دست دادهاند و شاهد اتفاقات دلخراشی بودهاند، ولی با این وجود، در این نبرد بین خدا و شیطان شرافتمندانه ایفای نقش میکنند.آیا آرمان عشق و ایمان را از دست دادهایم؟ اگر با ذهنیت «من دیگر نمیتوانم در این وضع به زندگی ادامه دهم» همذاتپنداری کنیم، سر از کجا در خواهیم آورد؟
پس از انتشار این مطلب، لئونارد وولف، همسر ویرجینیا بلافاصله واکنش نشان داد و با دلخوری نوشت که دلیل خودکشی همسرش فروپاشی روانیای بود که سه هفته قبل از مرگش تجربه کرد و فشار جنگ جهانی دوم روی وقوع آن تاثیرگذار بوده، ولی تنها دلیل نبوده. در آخر او نوشت: «دلیل خودکشی او این نبود که «نمیتوانست در این وضع به زندگی ادامه دهد»، دلیل اصلی این بود که احساس میکرد دارد دیوانه میشود و این بار دیگر به وضعیت سالم روانیاش برنخواهد گشت.»
با توجه به سابقهی روانی وولف و تلاشهای پیشین او برای خودکشی نمیتوان جنگ را تنها عامل این اتفاق دانست، ولی بدون شک اتفاقی به بزرگی جنگ جهانی دوم در این تصمیمگیری موثر بوده و وولف هم حق داشته که پس از تجربهی جنگ جهانی اول و تلاش برای درک آن در قالب یک نویسندهی مدرنیست، پس از مشاهدهی اتفاقی مشابه و بهمراتب شدیدتر کاملاً روحیهی خود را ببازد.
به طور کلی تجربهی مواجهه با فجایع جهانی و علیالخصوص فجایع جهانی رقمخورده توسط انسان مثل جنگ پیچیده است. من نمیدانم در ذهن وولف چه میگذشته، ولی میتوانم افکار او را در حدس بزنم، چون خودم هم طی تنشهای پیشآمده بین ایران و آمریکا در روزهای اولیهی سال ۲۰۲۰ نزدیک بود که فشار ناشی از جنگ تمامعیار را تا اعماق وجودم حس کنم، و برای چند ساعت کردم.
در هشتم ژانویهی ۲۰۲۰ بود که ناگهان خبر رسید که ایران در حال شلیک موشکهایی به پایگاهی در عراق است که پر از سربازهای آمریکایی است. در آن لحظه داشتم با عزیزی صحبت میکردم و همزمان کانالهای تلگرام با ویدئوی ترسناک شلیک شدن موشکها، اخبار آمار کشتگان (که عمدتاً شایعه بودند، ولی خواندنشان در من تپش قلب ایجاد کرد)، برخاستن هواپیماهای جنگی از ترکیه و خبر اعلان جنگ عنقریب از جانب آمریکا بهروز میشدند. تجربهی مشاهدهی فاجعهای که لحظه به لحظه داشت در پسزمینهی گپوگفتگو اتفاق میافتاد، تجربهی سورئالی بود.
برای کسی که جزئیات این حادثه را بعدها بهعنوان برگی از تاریخ بخواند شاید قابل درکنباشد که در آن چند ساعت چه استرس مرگباری به من و کسانی که از روی بداقبالی بیدار بودند و اخبار لحظهبهلحظه را دنبال میکردند وارد شد. در آن چند ساعت کل پیشفرضهایی که من از خودم و زندگی داشتم به طور موقت دگرگون شد. برای اولین بار با این حقیقت مواجه شدم که تمام آمال و آرزوهای من برای نوشتن فلان مقاله و داستان خفن چقدر پوچ و رقتانگیز است و چطور قرار است تا چند سال آینده کل انرژی فکری مردم صرف شنیدن اخبار جنگ و نابودی شود.
رنگ باختن آمال و آرزوهای شخصی در مواجهه با تاثیرات ژئوپلیتیک تجربهی مهلکی است. تا وقتی که ژئوپلیتیک در پشت درهای بسته اتفاق میافتد، آدم میتواند به خودش بقبولاند که کارهایی که دارد در راستای اعتلای فرهنگ انجام میدهد اهمیت دارد، ولی وقتی ژئوپلیتیک از پشت درهای بسته خارج میشود و به روی صحنهی دنیا میآید، فرو ریختن آن سراب «اهمیت داشتن» و «نفوذ داشتن» کاری که داری انجام میدهی یا میخواهی انجام بدهی مثل پتک روی سرت فرود میآید.
فرض کنید شما ویرجینیا وولف هستید و یک کتاب عالی مثل «اتاقی از آن خود» نوشتهاید که در آن با خلاقیت بالا و بینش عمیق مشکلات زنان و محرومیتهایی را که بهشان دچار هستند شرح دادهاید. نوشتن چنین کتابی بر این باور بنا شده که میتوان دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد، میشود در جهتی مثبت قدم برداشت؛ ذهنیت انسان قابلاصلاح است و کتاب شما میتواند اثری هرچند کوچک برای ساختن این دنیای بهتر داشته باشد. حالا میبینید ده سال پس از انتشار کتابتان جنگ فاجعهباری آغاز شده که تمام آرمانها و دغدغههایی را که در کتاب مطرح کردید بیمعنی جلوه میدهد. شما داشتید از اهمیت اتاق داشتن زنان صحبت میکردید، حریم شخصیای که بتوانند در آن ذهنشان را پرورش دهند، ولی اکنون سر اتفاقاتی که از درک همه خارج است، حتی همان مردانی هم که قرار بود اتاقی از آن خود داشته باشند، قرار است دستهجمعی به نقاطی خارج از کشور ارسال شوند تا سعی کنند زیر آتش گلوله و خمپاره زنده بمانند. در این شرایط ایگوی نویسندگی دیگر فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت. در واقع نهتنها فرصتی برای خودنمایی نخواهد داشت، بلکه پی خواهد برد که از اول چقدر بیفایده بوده است؛ در این شرایط جدید چقدر نقدها و تحسینها و بحثهای شکل گرفته پیرامون تمام آثاری که خلق کردید توخالی به نظر میرسند. شما حتی اگر کل عمرتان را صرف اعتلای بشریت کنید، ممکن است تمام تلاشهایتان با چند حرکت اشتباه دیپلماتیک یک روزه خنثی شود. ایدهی «اعتلای بشریت» تا این حد شکننده است.
به هنگام وقوع فاجعهای که انسان را وارد حالت بقا میکند اولین قربانی ایگوی انسانهای آرمانگراییست که خیال میکردند آرمانگراییشان برای دنیا اهمیت دارد. آیا تجربهی جنگ جهانی دوم باعث شد چنین فکری به ذهن ویرجینیا وولف خطور کند؟ نمیدانم. ولی بعید نیست.
وقتی برای اولین بار فیلم تایتانیک جیمز کامرون را دیدم، گمان کردم که صحنهای که در آن نوازندگان کشتی در حین غرق شدن آن در حال نواختن موسیقی هستند، جزو اضافات خود کامرون به داستان غرق شدن تایتانیک بوده است و بعداً که پی بردم این نوازندگان و واکنششان واقعی بوده تعجب کردم. چون نشان دادن چنین واکنشی به مرگ حتمی، آن هم در آن شرایط، خوبتر از آن به نظر میرسد که واقعی باشد.
عاملی که باعث شده هشت نوازندهی حاضر در تایتانیک جلوهای قهرمانانه پیدا کنند این است که آنها وظیفه نداشتند در دو ساعتی که تایتانیک در حال غرق شدن بود، ساز بنوازند تا با نوای آرامبخش موسیقی و خفه کردن صدای جیغوهوارها مسافران را در ساعات آخر عمرشان آرام نگه دارند و هیچ کسی هم نمیتوانست چنین دستوری به آنها بدهد، چون آنها تحت استخدام صاحب تایتانیک یعنی The White Star Line نبودند، بلکه شرکت مستقل Liverpool Music Agency طبق قراردادی که با The White Star Line داشت آنها را به کشتی فرستاده بود. این هشت نوازنده میتوانستند مثل بقیه تمام تلاششان را بکنند تا سوار یکی از قایقهای نجات شوند و جان خود را نجات دهند، یا اینکه در برابر ترس و اضطراب تسلیم شوند و به جیغ و هوار و بیهدف دویدن روی بیاورند، ولی کار شرافتمندانهتر و بهیادماندنیتر را انجام دادند و برای همین اسمشان در تاریخ ثبت شده است.
استیو ترنر (Steve Turner)، نویسندهی کتاب «گروه موسیقیای که به نواختن ادامه داد: داستان خارقالعادهی ۸ نوازندهای که همراه با تایتانیک غرق شدند» دربارهی این نوازندگان میگوید:
من باور دارم اعضای گروه به خاطر شخصیت اخلاقمدار والاس هارتلی (Wallace Hartley)، ویولونزن و رهبر گروه، تصمیم گرفتند به نواختن موسیقی ادامه دهند. […] طبق شواهد موجود هارتلی انسانی وارسته و مسیحی معتقد بود. او اخیراً با دختری مسیحی به نام ماری رابینسون نامزد کرده بود و قصد داشت پس از پیمودن چند سفر با تایتانیک با او ازدواج کند. او فردی خوشبرخورد و بشاش بود و هروقت که سوار کشتی نبود، مرتباً به کلیسا سر میزد. […] او اغلب میگفت که موسیقی بزرگترین سلاح برای شکست دادن آشوب در دنیاست. او ارزش سلاحی را که در اختیار داشت میدانست و حرفش را به کرسی نشاند. […] من هیچ قصه و خاطرهای را کشف نکردم که نشان دهد به این نوازندگان ژن شجاعت به ارث رسیده باشد. مثل بیشتر انسانهایی که اعمال قهرمانانه انجام میدهند، حدس میزنم تا فرا رسیدن لحظهی موعود خودشان هم نمیدانستند چه قدرتی در وجودشان نهفته است. با این وجود، به نظرم اگر به خاطر شخصیت اخلاقمدار و معنوی والاس هارتلی نبود، شاید نوازندگان دیگر از قدرت درونی خود آگاه نمیشدند.
یکی از سوالهایی که در ادبیات گمانهزن مطرح میشود این است که در مواجهه با آخرالزمان انسانها چه واکنشی از خود نشان خواهند داد؟ دربارهی این سوژه هم داستانهای زیادی نوشته شده است. با اینکه از غرق شدن تایتانیک از لحاظ فنی اتفاق آخرالزمانی نبود، ولی شرط میبندم برای کسانی که آن را تجربه کردند با واژهی دیگری نمیشود آن را توصیف کرد. تایتانیک نمونهی بارز یک خردهجامعهی انسانی بود: پیر و جوان، پولدار و فقیر، زن و مرد، همه در این کشتی حضور داشتند و فکر میکردند که همهچیز امن و امان است، اما در عرض چند ساعت باید با مرگ حتمی خود مواجه میشدند و واکنشهای مختلفی که این افراد با پیشزمینههای مختلف به مرگ حتمی خود و عزیزانشان نشان دادند، سرنخ خوبی برای پیشبینی کردن واکنشهایی است که انسانها در شرایط آخرالزمانی نشان خواهند داد.
تیموتیوس (Timotheus)، نوازندهی اسکندر مقدونی، در فرهنگ غرب به نماد تاثیرگذاری موسیقی در برانگیختن احساساسات انسان تبدیل شد و جان درایدن، شعر زیبایی به نام ضیافت اسکندر (Alexander’s Feast) سرود که در آن تیموتیوس با موسیقی حیلهگر خود کاری کرد که اسکندر انواع و اقسام احساسات متناقض را حس کند، طوری که با یک آوا در سوگ کشته شدن داریوش اشک ریخت و با آوایی دیگر از خشم و کینهتوزی کاخ پرسپولیس را سوزاند.
نوازندگان تایتانیک لایق این هستند که در فرهنگ عامه به جایگاهی همسان با تیموتیوس دست پیدا کنند، با این تفاوت که به جای ذات حیلهگر موسیقی، نمایانگر ذات شفابخش آن باشند. کاری که آنها کردند واقعاً به دنیای اسطورهها و نمادها تعلق دارد و برای شخص من، آرمانگرایانهترین واکنش به مرگ، واکنشی است که این نوازندگان نشان دادند. من هم اگر واکنشی اینچنین شجاعانه و در عین حال شاعرانه به مردن نشان دهم، شادمان خواهم مرد.
به نظر من سربازان آلمانی که در اواخر نبرد استالینگراد کشته شدند، یکی از ناخوشایندترین انواع مرگ جمعی را تجربه کردند، چون این مرگ ترکیبی از دو عاملیست که بهتنهایی میتوانند یک مرگ بسیار ناخوشایند را رقم بزنند: مرگ همراه با درد فیزیکی شدید و مرگ همراه با شکست تحقیرآمیز. حالا ترکیبشان با هم را تصور کنید! شکستخوردگان بزرگترین صحنهی جنگی تاریخ مسلماً جزو بدشانسترین سربازان تاریخ بشر به حساب میآیند؛ سربازانی که بدون پاداش، بدون حقانیت اخلاقی، بر اثر اشتباهات فاحش رهبرانشان، به بدترین شکل ممکن کشته شدند.
ویلهلم هافمن (Wilhelm Hoffman) سربازی آلمانی بود که در نبرد استالینگراد شرکت کرد و دفترچه خاطرات یا جورنال به جا مانده از او جزو معدود منابع آلمانیست که عاری از تاثیر پروپاگاندا و سانسور، به تجربهی مستقیم آلمانیان از جنگ و چگونگی مقابلهی آنها با شرایط میپردازد.
یکی از نکات قوت ژورنال هافمن، نمایش سیر نزولی خوشبینی خامی است که بهتدریج به درماندگی تبدیل میشود. در آخرین جملات جورنال قشنگ میتوانید حس کنید که شرکت در استالینگراد در نقش یک سرباز آلمانی چه کابوسی بود. حتی موفقیتهای اولیه هم هرچه بیشتر به تلخی شکستهای آتی میافزایند.
وقتی صحبت از مواجهه با مرگ در میان باشد، این جورنال خودش گویای همهچیز است، برای همین در ادامه گزیدههایی از آن را نقلقول میکنم (گزیدهها از این ویدئوی یوتوب برگرفته شدهاند. توصیه میکنم ویدئو را تماشا کنید، چون صداپیشه کار عالی ای در انتقال حس خوشحالی و درماندگی هافمن انجام داده است. برای خواندن متن کامل ژورنال به این لینک مراجعه کنید):
پایان
انتشاریافته در: