میپرسم چرا نمیتوانم نامهای را که شروع کردهام، تمام کنم؟ چون نامههای ناتمام همیشه در اتاقم پراکنده است. وقتی با توام، کمکم گمان میکنم من در شمار مستعدترین مردانم. از شادی شباب، توانایی و فهم آینده سرشارم. خودم را میبینم که کورکورانه اما پرشور گرد گلها وزوز میکنم، در جامهای سرخشان نجوا میکنم و شیپورهای آبی را با غریو قدرتمند خود مینوازم. چه نصیب سرشاری از جوانی خود خواهم برد (این احساس را تو در من ایجاد میکنی). و لندن. و آزادی. اما بس است. تو گوش نمیدهی. تو با اطواری ناگفتنی و آشنا، همچنان که دست روی زانو میلغزانی، اعتراض میکنی. با چنین نشانههایی بیماریهای دوستان خود را تشخیص میدهیم. انگار میگویی برای ناز و تنعمی که داری نادیدهام نگیر. میگویی بایست. بپرس چه مرگم است.