من هنوز هم به آن خودنویس مونبلانِ انس گرفته به جیب کتت، حسادت میکنم.
یادت است؟ گفتم میخواهم هربار که قراردادی را امضا میکنی یاد من بیفتی؟ مون بلانی که هدیهی من به تو بود.
مون بلان رمز ما بود. چیزی شبیه دوستت دارم. من تو را مونبلان دارم. هزاران مون بلان. عشقی به قامت بلندترین کوهِ آلپ.
نمی دانم هنوز هم وقتی با مونبلان آبیات چیزی بنویسی یاد دخترکی از خاورمیانه میفتی که هزارو یک قصه بلد بود یا نه.
ولی تو هنوز هم قهرمان اول قصههایی هستی که شبها قبل از خواب زمزمه میکنم که فراموش نکنم روزی روزگاری شهرزادی بودم که شهریاری را بال قصهاش به رویا میبرد.
هزاران مونبلان هم باشد نمیتواند یک قصهی خاورمیانه را به سر کند.
قصههای خاورمیانه همیشه رنجی را در پستوی خود نهان دارند و کلاغِ سرگردان هیچگاه به خانهاش نمیرسید چرا که در خاورمیانه تمام راهها به بیراهه است.