وقتی به عمرم و بعد به خودم فکر می کنم خودم را شبیه یک بمب ساعتی یا شاید یک ساعت معکوس می بینم که هر کدام از واحد های آن روزهایی است که من هدر داده ام .
از بچگی زمانی که به خودم آمدم و چشمانم را باز کردم ، سر یک چهار راه خودم را پیدا کردم . مثل فیلم های سینمایی بود. مثل آیاتی از انجیل و تورات که می گفتند : «ناگهان روح در بدن وارد می شود». آن لحظه فقط چشم بودم ...دو چشم باز متعجب...! اطرافم را نگاه کردم ... همه چیز غریب بود... ماشین ها می آمدند و می رفتند و بوق می زدند و رد می شدند. من انگار در مسیر رسیدن به جایی بودم .
بعد ها فهمیدم در مسیر کودکستان بودم. اما آن لحظه را دقیقا به یاد دارم . حس بچه بودن نداشتم یا شاید نمی دانستم در آن زمان من تنها بچه ای 4 ساله بودم! بعد ها که به آن لحظه اندیشیدم فهمیدم مغزم از حالت ناخود آگاه که کنترلم را در دست داشت لغزیده بود و من را در حالت خودآگاه قرار داده بود آن هم برای لحظاتی.
سال ها گذشت... حال به یاد دارم که از اول دبیرستان تا به حال در یک پارکینگ 24 متری به سر می برم.بعد از این همه سال حالا حس فقیر بودن دارم. چند روز پیش مثل یک سرباز جنگی که از چنگ دشمن با لباس های نیمه پاره و پوتین های ترک خورده گریخته باشد،جلوی آیینه ایستاده بودم و گفتم « تو آخرش هیچ گُهی نمیشی ، هیچ غلطی هم نمیکنی!»
سالهاست که اینجام.توی یه فضای 24 متری تنگ با دیوارهای سفید که یکی از گوشه های اتاق نم کشیده! هر از گاهی ازش دور میشم اما در نهایت وقتی به خودم میام می بینم که بازم هینجام.
به مغزم فکر کردم . به اینکه من شاید چند نفر هستم . ساعت 7 صبح یه آدمم، ساعت 12 ظهر یه آدم دیگه ، وقتی بیرون میرم یه آدم دیگم و همین جوری ادامه دارم تا وقتی که باز برمیگردم به خود اصلیم که همه ی این فکر ها را می کرد. غیر ممکن است که سال ها در یک فضای 24 متری تنگ باشی و دنیا برات یک چیز مسخره ی خاکستری نباشه!
چند روزی میشود فکرم را تعویق می اندازم! سعی کردم غل و زنجیرش کنم و به جایی ببندم اش و گَه گاهی گل سرخی به نشانه باج از گل فروشی بگیرم و بهش بدم که نکنه باز سگ بشه و پاچه ام رو بگیره! شبا بیشتر مراقبم! بهش وعده دادم که به همین زودی میام سراغش و از تنهایی درش میارم.
همین شب قبل رفتم سراغش که به قولی که دادم وفا کنم . به محض اینکه برش داشتم فکرم از آنجایی که حس فقیر بودن داشتم سراغم آمد به من حمله ور شد. شروع شد. با خودم گفتم : « چه قدر فقیرم ، فقیر بودم و فقیر ماندم» اما دیگر جلوی آیینه نبودم . یه گوشه لم داده بودم و ده دوازده تا کتاب هم دورم بود که بعضیشان باز بودند و بعضیشان انگار تیر خورده بودند و هر کدام آش و لاش جایی در اطرافم افتاده بودند .
فکر کردم پول چیزی نبود که می خواستم. نمی دانستم چه می خواهم ، چرا میدانستم. جایی می خواستم که مخفی بشم. جاییکه کسی مجبور نباشد کار کند. فکر اینکه بخواهم کسی بشوم هم نه تنها مرا می ترساند ، بلکه حالم را هم بد می کرد. چشمانم را باز کردم، دلم میخواست باز فکر کردنم را به تعویق بیندازم .دلم میخواست دوباره فکرم را غُل و زنجیر کنم. داشت منو به جاهای فلاکت بار و نکبت آلودی می برد . به تعویق انداختنش هم تنها کاری بود که از دستم بر می آمد.
اما باز کنجکاو بودم این فکر ها تا کجا می تواند ادامه داشته باشد. آزادش گذاشتم . دوباره شروع شد دقیقا از همان جای قبلی. « فکر اینکه بخوام کسی بشم هم نه تنها مرا می ترساند، .....» بعد به این فکر کردم که چرا زندگی این قدر شرم آور و احمقانست! برایم غیر ممکن بود که بیشتر آدم ها ازدواج می کنند، بچه دار میشن، در دام ساختار خانواده اسیر میشن. این که به عنوان پدر هر روز بری سر یه کار کوفتی و بعد برگردی و هر روز آن را تکرار کنی برایم غیر ممکن به نظر می رسید.
به سوالی رسیدم...
بعد از این مدت هاست فکرم را تعویق انداخته ام ...
« آدم به دنیا میاد تا این چیزای مزخرف را تحمل کند بعد بمیرد؟ »
وقتی به این سوال رسیدم تمام تنم را وحشتی فرا گرفت. انگار رسیده بودم به لبه پرتگاهی که انتهایش را نمی دیدم.
چاره ای نداشتم.....
اگر فکرم را به تعویق نمی انداختم حالا ته اون دره ای بودم که تهش معلوم نبود!
به خودم گفتم: «فرانک خیلی احمقی که تا اینجا ادامش دادی!»
حالا که فکرم را دوباره به تعویق انداخته ام ، باز هم ساعت 7 صبح یه آدمم ... ساعت 12 ظهر یه آدم دیگه ، اگه برم بیرون یه آدم دیگه و ....باز هم یک فضای 24 متری تنگ...
«فرانک ژاک»
الهام گرفته از قستمی از رمان « ساندویچ ژامبون اثر چارلز بوکوفسکی»