فرانک ژاک·۱ ماه پیشآن گاه که مرگ درنگ کرد...مرگ را دیدم... نه در خیال، نه در رؤیا، بلکه درستمقابل چشمانم، در سنگینی یک لحظه ای کهمی توانست پایان همه چیز باشد.لحظه ای که نا گهان همه ی…
فرانک ژاک·۳ سال پیش«بُهت ساعت چهار و نیم صبح!»همه مردم می گفتند او خیلی شوخ استبا همه شوخی می کندخیلی فامیل دوست و قوم دوست است و وقتی کسی به نزدیکانش کوچکترین توهینی می کند، رگ غیرتش ب…
فرانک ژاکدرچالش هفته·۳ سال پیش«تنهایی در ساحلِ خیالیِ اتاقِ تاریک»تنهایی، شب و قلبی که سال ها در سینه حبس شدهسینه ای که سال ها در جسمیجسمی که مدت هاست در اتاقی به انتظار نشسته است...آدم ها بیرون اندزندگیشا…
فرانک ژاک·۳ سال پیشذهنی که اجتماع را نپذیرفت!وقتی تصمیم گرفتم کمتر صحبت کنم، ناخودآگاه بعد از مدتی قلبم مرا به سمت نوشتن هدایت کرد. اینجا نقطه آغازی برای من شد.