مینویسم...!
به یاد تمام رویاهایی که قرارست روزی به حقیقت تبدیل شوند؛ روزی که نمیدانم دور خواهد بود یا شاید هم خیلی نزدیک!
با بهترین قسمت آن شروع میکنم: بغلهآ!
قطعا میدانید که منظورم آغوشِ هر انسانِ محبوب-غیرِ محبوبی نیست.
بیشتر دلتنگِ آن آغوشی هستم که حتی نمیدانم چند درصد ممکن است روزی برای من شود! "وی" گاها چنان رفتار میکند که یک "آری، من نیز تو را چشم در راهمِ" خاصی در نگاهش موج میزند. کمی تا قسمتی هم، چنان مینماید که انگار نه انگار اندک حسی را به او القا کردهام!
این روزها هرکس در من مینگرد، (اگر در جریان اصل حس و حالم نباشد)، فکر میکند دیوانهای بیش نیستم.
اصلا چه بهتر؛ دیوآنگی از همان آغاز، رسمِ ما بوده و هست! پس اصلا چه دلیلی داره که زآنگونه نامیده شدن رهانیده باشیم:)
من همین آغوش را خواهانم. "هرچند سال هم که قرارست چشم در راهش بمانم" را عینِ سوپرمارکتِ سرِ محل، میزنم بهحساب! اصلا میگذارم هروقت خودش آمد، آن موقع به نحو احسن با هم تسویه میکنیم!