در باب حکمت زندگی، عنوان کتابی است که در آن فیلسوف تاریک قرن 18 آلمان؛ آرتور شوپنهاور به خود اجازه پیچیدن نسخه ای برای زندگی بشر را می دهد.
زنان، رنگین پوستان و در نهایت عوام را تحقیر و تخریب می کند، و سعادت حقیقی را دوری از جمع های عوامانه می داند. و در منظر او انسان سعادتمند ناگزیر از انتخاب تنهایی است؛ زیرا که آدمی انتخاب چندانی ندارد، جز اینکه از میان تنهایی و فرومایگی[ گرویدن به جماعت ] یکی را برگزیند!
مشغولیت اصلی مردم در همه ی کشورها ورق بازی شده است که نشان دهنده ی ارزش آنها و اعلام ورشکستگی فکر است. از آنجا که فکری برای مبادله با یکدیگر ندارند، ورق مبادله می کنند و می کوشند پولی یکدیگر را ببرند. آه، چه موجودات رقت انگیزی!
در واقع وی این کتاب را چکیده ی تجربیات ارزشمند خود و راهنمای سعادت می داند، سعادت را تکرار مکرر لذت دانسته و بالاترین لذات را لذات ذهنی می داند. توصیه می کند که به جای کسب لذت در صدد دوری از رنج باشید. تنها چیزی که می تواند مایه افتخار و غرور باشد؛ توانایی های ذهنی فرد است و مبتذل ترین نوع غرور از نگاه وی، غرور ملی است. زیرا کسی که به ملیت خود افتخار می کند در خود کیفیت با ارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوصل نمیشد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. عکس این قضیه آنجا است که قطعا فردی که از توانایی و امتیازات فردی در شخصیت خود برخوردار است، کمبودها و خطاهای ملت خود را واضح تر از دیگران می بیند، زیرا مدام با اینها برخورد می کند.
آبرو را بحثی مفصل و مشکلی می داند و آن را چنین تعریف می کند:
آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان آبروی درونی!
شخصی که دچار فساد کامل و انحراف نشده است، ریشه ی احساس آبرو را در خود دارد. در همه جا ارزش والایی برای آبرو قائل اند و ریشه ی این امر نیز بسیار واضح است: انسان به تنهایی توانایی چندانی ندارد و مانند رابینسون کروزو در جزیره ای متروک به سر ببرد. انسان در اجتماع واجد ارزش است و از عهده ی بسیاری از کارها بر میاید.
ما آبرو را برای خود آبرو دوست نمی داریم، بلکه برای مزایایی است که به همراه می آورد. «هلوسیوس»
این نکته شایان ذکر است که منظور فیلسوف از دوری از جماعت، جماعت فرومایه و فاقد تفکر بوده وگرنه چنانکه در پاراگراف قبل خواندید، تنهایی مطلق انسان را مردود می داند.
به به زیبایی تمام، ماهیت فحاشی و اهانت را با افترا و تهمت یکی می داند و می گوید:
اهانت، افترای خلاصه شده است.
تظاهر آدمی را اینگونه بیان می کند که آنچنانکه جسم ما با لایه ای دروغین به نام لباس پوشیده است، روح ما نیز جامه ای بر تن دارد که ماهیت اصلی آن هویدا نباشد.
در این کتاب نهایتا به سنین کهنسالی اشارتی می کند و تنها عبارتی را که از صفحات آخر به خاطر دارم درباره کمرنگ شدن تمایلات جنسی در کهنسالی است که نگرانی از آن را آنقدری ابلهانه می داند که پس از سیری از اینکه گرسنه نیستیم نگران و ناراحت باشیم.
این کتاب ارزش خواندن را دارد و حتما مطالعه ی آن را توصیه می کنم اما از عمل به پاره ای از توصیه های این فیلسوف گرانقدر در این کتاب بر حذر می دارم.