باور کن دستِ من نبوده. نه دوست داشتنت، نه این سکوتی که اکنون گرفتار آنم. سکوتی سرشار از حرفهایی که محرمی برایشان نیست.
این سکوت آدم را خفه میکند.
شاید اینجا نجاتم دهد از این تنگیِ نَفَس.
دیگر حرفی ندارم. فقط ویرگول مجبورم کرده بنویسم تا به سیصد کاراکتر برسد. دردِ بدیست نه؟ پُر از حرف باشی و زبانِ گفتنشان نباشد. کاش کلمات با من مهربانتر بودند.