نوشته شده توسط مسلمی
/قسمت اول/
یک ساندویچ اولویه مرغ نامینو ۵۵۰۰ تومانی و یک نوشابه سیاه از ایستگاه مترو میخرم و به سمت دیواری حرکت میکنم. کف ایستگاه مینشینم و مشغول خوردن میشوم. چند خانم کنارم مینشینند. فروشنده مترو هستند. سفره غذایشان را پهن میکنند و آنها هم مشغول خوردن میشوند. خیلی وقت است که خودم پول در میآورم. اما انگار این اواخر رویاهایم را فروختهام که پول در بیاورم. هر گازی که از ساندویچ میزنم، یک لبخند از زمانی که در خیالات و آرمانهایم غرق بودم را به یادم میآورد. چشمانم بینگاه هستند و آن دورترها اسیر خاطرهای شدهاند. عاقبت آدمی که آن ایستگاه گذرگاهی برای رسیدن به کلاسهای دانشگاهش بود، حال شده سالن غذاخوری و قبرستانی برای آرزوهایش.
آدمی که قبلترها به خاطر آرمانهایش سعی میکرد زیست ساده و فقیرمآبانهای داشته باشد و دلش قنج میرفت که تارک دنیاست، حال دقیقا فقر را تجربه میکند آن هم مطلق و خالی از آرمانهایش...
آن لحظات، تجربه عمیق من از فقر بود. آن زمان بود که من دیگر میتوانستم کلمه فقر را در همه چیز بفهمم. چون چیزی را تجربه کرده بودم که زیر و رویم کرد. وقتی در دانشگاه برندداری، درس میخوانی، این سطحبندیهای کاری و تحصیلی است که به تو شخصیت میدهد.
زنامی که به قم برای تحصیل در نوشتن رفتم، تصمیم جدی برای مهاجرت داشتم. وقتی بر کلمهای مصمم باشی، خداوند آن کلمه را به معنای حقیقیاش در تو جاری میکند و این بود که من از خودم به خودم مهاجرت کردم.
از برندها کنده شدم و در خودم عمیق شدم. من در آن دانشگاه بینام، امیرکبیر را شناختم با اینکه چیزی از او نخواندهام. دیگر امیرکبیر برایم آن تندیس مایوس نبود که در حصار دانشگاه اسیرش کرده بودند. امیرکبیر در درون من مبعوث شده بود. هربار که خیره به چشمان بینگاهش میشدم، تلختر میشدم. این بینگاهی دقیقا همان بینگاهیای بود که در چشمان ِ من ِ نشسته در کف ایستگاه مترو، نقش بسته بود. من و آن تندیس همحال شده بودیم. عظمتی که در یک تندیس هبوط کرده بود و حال بیچیزش کرده بود و فقط بینگاه چشمانش را باز نگه داشته بود.
تیر خلاصی بود آن توجهی که موقع خوردن آن ساندویچ بهشتی، به خودم داشتم. تنها داراییام یک کارت مترو بود و دیگر نه رنگ و بویی از جامعه فرهیخته داشتم نه دیگر کسی روی من حساب میکرد.
راستش را بخواهی بیپولی دردناکه. چون فقری است که در میان بقیه فقرها فراگیرتر و ابتداییتر هست. ممکن است سالها از فقر خویشتن حتی آگاه هم نباشی، اما فقر مالی همیشه ملموس و پوشاننده همه دلخوشیهای زندگی ست. و وقتی تو به فقر میافتی، تمام داشتههای تو تمام میشود... و تو میفهمی هیچ کدامشان مال تو نیست...
فقر، به نوعی تزکیه آدمی ست.
فقر، آدم را نجات میدهد. از روزمرگیها رهایش میکند. فقر، آدم را نجات میدهد.
فقر، آدم را از حرفهای مفت و فراگیر، جدا میکند. عین تخم مرغ زده شده که از نو زرده و سفیدهاش از هم جدا میشوند.
فقر به تو کمک میکند که درگیر اراجیف نباشی و واقعا آنچه که اصالت دارد میماند و به تو کمک میکند که یا علی بگویی...
از فقر نترس.