ویرگول
ورودثبت نام
نشریه قانون
نشریه قانون
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

دیالکتیک «خیلی» ایده‌آل

آیا هگل تئوریسین توتالیتاریسم بود؟
یادداشتی از محمدابراهیم واعظی

گئورگ ویلیام فریدریش هگل
۱۷۷۰-۱۸۳۱
فیلسوف بزرگ آلمانی و یکی از پدیدآورندگان ایده‌آلیسم آلمانی
گئورگ ویلیام فریدریش هگل ۱۷۷۰-۱۸۳۱ فیلسوف بزرگ آلمانی و یکی از پدیدآورندگان ایده‌آلیسم آلمانی




بی‌گمان هگل جایگاه خاصی در جهان فلسفه دارد؛ گستردگی و پیچیدگی نظام فلسفی او از یک سو، و همین‌طور تاثیر او بر فلاسفۀ بعد از خود و در نهایت جریانات فکری سیاسی و اجتماعی نشأت گرفته از فلسفۀ وی همگی گواه همین ادعا است. برخی هگل را «دیکتاتور فلسفی آلمان» نامیدند؛ برخی او را تئوریسین سلطنت مطلقۀ پروسی و برخی دیگر پا را بسیار فراتر نهاده، هگل را پایه‌گذار توتالیتر نوین خواندند. اما آیا هگل به‌راستی سودای حکومتی تمامیت‌خواه را در سر داشته که در آن، فرد تحت فرمان دولت توتالیتر، در آرمان‌های آن دولت مستحیل و خرد شده است؟

پاسخ به این سوال تا حد زیادی به‌درک دستگاه فلسفی او وابسته است. فلسفۀ هگل پر از عبارات به‌ظاهر متناقض است؛ عباراتی از جمله «هستی همان نیستی است.» یا «هر آن‌چه واقعی است، عقلانی است و هر آن‌چه عقلانی است، واقعی است.» و البته جمله‌ای که در این مقال توجه ما را بیش‌تر به‌خود جلب می‌کند «هر آن‌چه خواست فرد است، خواست دولت و هرآن‌چه خواست دولت است، خواست فرد است.» کمتر کسی است که آشنایی اندکی با فلسفه داشته باشد و «دیالکتیک هگلی» به‌گوشش نخورده باشد. راز آلودگی جملات بالا ناشی از همین روش دیالکتیک او است. اما دیالکتیک چیست؟


به‌درستی می‌توان فلسفۀ هگل را فلسفه‌ای کلی خواند؛ در دستگاه فلسفی هگل، «جزئی» تنها در ارتباط با یک «کلی انضمامی» است که معنا و موجودیت پیدا می‌کند. معنای این حرف چیست؟

کلی، حقیقی است: هگل تنها «کلی» را حقیقی می‌دانست که برای درک این موضوع باید به افلاطون مراجعه کنیم. افلاطون در پی تحلیل احساس برآمد و نشان داد که احساس خالص و مجرد، به‌خودی خود سرچمۀ هیچ‌گونه آگاهی نیست. فرض کنید که من کمی احساس گرما می‌کنم و این مسئله را در جملۀ «تن من گرم است.» بیان می‌کنم؛ اما من از کجا می‌دانم آن‌چه حس می‌کنم گرما است یا آن‌چه گرما را حس می‌کند تن من. پاسخ آن است که تن من، تنها با مشاهدۀ تن‌های دیگر و تمایزی که در قیاس با آن‌ها دارد و هم‌چنین تمایزی که از دیگر چیزها مثل مربع و هواپیما و سیاست دارد، قابل تشخیص است. هم‌چنین گرما در قیاس با دیگر احساسات و تمایزی که از احساسات مختلف و دیگر چیزها دارد قابل تشخیص است. لازمۀ این امر تقسیم‌بندی مقوله‌ها به انواع کلی یا مفاهیم است. واژۀ تن نمایندۀ خاصی از نوعی کلی‌تر است که مفهوم تن آن‌را دربر دارد. تمام مقولاتی که با آن سر و کار داریم چنین است. وقتی از کتاب سخن می‌گوییم منظورمان این یا آن کتاب خاص نیست؛ بلکه مفهومی کلی از هر آن‌چیزی که کتاب آن را دربر می‌گیرد درنظر داریم. از آن‌چه رفت نتیجه می‌گیریم که دانش ما فقط از طریق مفاهیمی که در ذهن طبقه‌بندی می‌شود ممکن است. حال اگر من بگویم آن‌چه مقابل من است جسم جامد و سفید رنگ و سودمندی به نام کاغذ است، کاغذ را با استفاده از مفاهیم کلی‌ای که در ذهن من طبقه‌بندی شده است مشخص کرده‌ام. اما باید یک «چیزی» باشد که این مفاهیم به آن اطلاق شود. این «چیز» هرچه باشد ناشناختنی خواهد بود؛ چراکه من تنها به‌واسطۀ مفاهیمی که در ذهن من موجود بود یا به‌وجود آمده و طبقه‌بندی شده‌اند، می‌توانم چیزها را بشناسم. اما سخن از چیزی که آگاهی ما بر آن گذری ندارد، بی‌فایده و حاوی نوعی تناقض است؛ چراکه من نمی‌توانم نسبت به‌وجود یا عدم وجود آن‌چه آگاهی من به آن نمی‌رسد سخن بگویم. (این استدلال شبیه به استدلال هگل در رد مفهوم شئ فی نفسۀ کانت است.) پس اگر این کاغذ وجود خارجی دارد و همین‌طور چیزی نیست جز مفاهیمی که بر آن اطلاق می‌شود، مفاهیم نیز باید به‌نحوی وجود خارجی و مستقلی داشته باشند. افلاطون این مفاهیم کلی و مستقل را مثل می‌نامد.

اگرچه هگل از عالم مثل‌های افلاطونی فاصله می‌گیرد و آن‌را برای توضیح جهان ناقص می‌شمارد؛ اما استدلال بالا صورت کلی این امر که چرا کلی حقیقی است را نمایان می‌سازد.


دیالکتیک هگلی: آن‌چه هگل در پی آن است، توضیح جهان می‌باشد. در این راستا او با توجه به‌کشفیات مهم هیوم در باب علیّت و عدم وجود روابط ضروری و کلی بین علت و معلول، جست‌وجو برای یافتن علت نخستین جهان را کاری بیهوده می‌داند. در عوض او ضرورت و کلیتی که هرآن‌چه جهان را توضیح می‌دهد باید شامل آن باشد را در استنتاج (دلیل) می‌یابد. اصل نخستین و حقیقت برین جهان، دلیلی است که این جهان به‌ضرورت باید از آن نتیجه شود.

آن‌چه در یک استنتاج مهم است، آن است که نتیجه در دل صغری و کبری نهفته است و نتیجه نیز حاوی همان‌ها است. اما استنتاج جهان فرایندی است منطقی که آغازی دارد و پایانی. به این معنی که در جریان یک استنتاج، مقولاتی بر مقولات دیگر تقدم دارند؛ اما این تقدم تنها تقدم منطقی است و نه تقدم زمانی. آن‌چه در پی توالی زمانی می‌آید علت است و نه دلیل. اما چه مقوله‌ای است که بر همۀ مقولات تقدم منطقی دارد؟ هگل به ما این‌گونه پاسخ می‌دهد: «مقوله‌ای که مجردتر است.» تصور حیوان منطقاً بر تصور انسان مقدم و تصور جسم نامی منطقاً بر تصور حیوان مقدم است. به زبان منطق صوری، جنس منطقا بر نوع مقدم است. پس در منطق هگل، مقولات از کلیات انتزاعی به کلیات انضمامی حرکت می‌کنند؛ این مهم توسط آن چیزی اتفاق می‌افتد که در منطق صوری آن را فصل می‌نامیم. عبارت «انسان، حیوانی‌ است ناطق» را در نظر آورید. تصور حیوان نسبت به انسان تصوری است مجردتر؛ آن‌چه این تجرد را به مرز تشخص می‌کشاند فصل ناطق‌بودن انسان است. پس کار ما در منطق هگل استنتاج نوع از جنس به‌وسیلۀ فصل است. اما فصل ذاتاً نافی جنس است؛ پس این استنتاج چگونه صورت می‌گیرد؟ کشف هگل آن بود که هرتصوری ممکن است ضد خود را در خود بپرورد یا این‌که این ضد را در خود پنهان کند. می‌توان با تحلیل یک تصور این ضد را به‌عنوان فصل از آن بیرون کشید، به‌جنس اضافه کرد و به این ترتیب نوع را استنتاج کرد. سه پایۀ جنس، فصل و نوع در منطق هگل به سه‌پایۀ تز (برنهاد)، آنتی‌تز (برابرنهاد) و سنتز (هم‌نهاد) تبدیل می‌شود؛ ولی از آن‌جا که آنتی‌تز در دل تز نهفته است، با تز یکی است و از جمع این دونهاد، مقولۀ سومی پدید می‌آید که درحقیقت با دو مقولۀ قبلی یکی است. سنتز همان تز است، اما این بار به‌صورت مشخص؛ چراکه با تحلیل تصور برنهاد، عنصر ضد، برنهاد را در خود حل می‌کند. در حقیقت، برابرنهاد همان برنهاد است. اما در ابتدای فرایند منطقی، عقل نمی‌تواند تشخیص دهد که این برنهاد حاوی و متضمن ضد خود است و فقط در فرایند تحلیل دیالکتیک به این مهم دست می‌یابد. پس سه‌پایۀ منطق هگل در واقع یکی هستند: تز همان سنتز و آنتیتز، سنتز همان تز و آنتیتز و آنتیتز همان سنتز و تز است. حال شاید صورت برخی جملات به‌ظاهر متناقض هگل برایمان کمی معنی پیدا کند. در پیش‌روند دیالکتیک استنتاج مقولات، جنس (تز) با پروریدن و پنهان‌کردن ضد خود (آنتی‌تز)، نوع(سنتز) را به‌وجود می‌آورد و خود این نوع، جنسی دیگر و مبنای یک سه پایۀ دیگر قرار می‌گیرد.‎

دولت همان فرد و فرد همان دولت است:

دولت یکی از مقولاتی است که در پیش‌روند دیالکتیکی، هگل آن را از مقولات خانواده و جامعۀ مدنی استنتاج می‌کند. در واقع دولت سنتز خانواده و جامعۀ مدنی است. البته شرح چگونگی استنتاج دولت از خانواده و جامعۀ مدنی نیازمند شرح بسیط‌تری است که در این مقال نمی‌گنجد و تنها صورت‌بندی ساده‌ای از آن ارائه خواهد شد. خانواده به‌عنوان کلیتی (تز) است که فرد در آن محصور می‌باشد. خانواده، خود عنصری یگانه است که اختلافی در آن نبوده و اعضایش به آن وابسته‌اند. هرگونه جزئیت و اختلاف در خانواده به‌صورت مضمر و پوشیده است؛ اما در مقابل جامعۀ مدنی مظهر استقلال اعضای خانواده است. جامعۀ مدنی که ساحت خواست‌های فردی است (آنتی‌تز) از دل خانواده سر برمی‌آورد؛ در جامعۀ مدنی میان دقائق کلیت و جزئیت اختلاف افتاده است و این اختلاف تنها در کلیتی انضمامی است که برطرف می‌شود و آن کلیت، دولت است. دولت کلی است؛ اما از آن‌جایی که دقیقۀ جامعۀ مدنی در آن مستحیل است، نمود ادارۀ فرد نیز هست. در واقع در این مقوله، خواست دولت همان خواست فرد و خواست فرد همان خواست دولت است. (پیش‌تر توضیح داده شد که سه‌پایۀ هر استنتاجی «این‌همان»‌ هستند. این‌جا هم سه‌پایۀ خانواده، جامعۀ مدنی و کشور این‌همان و یکی هستند.)

بنابراین هگل هیچ‌گاه درصدد آن نبوده که با انحلال فرد در دولت، خواست فردی را نادیده بگیرد و فرد را به افزاری در خدمت مقاصد آن بدل کند. بی‌گمان کسانی‌که با فلسفۀ هگل آشنایی داشتند، اذعان دارند که علاوه‌بر بسیاری موارد که هگل در استنتاج مقولات به‌روش دیالکتیک پشت‌ پا زده و از تجربه و شهود درونی استفاده می‌کند یا به‌قولی آن مقوله را به‌واقع استنتاج نمی‌کند، این روش بسیار انتزاعی و ذهنی به‌نظر می‌رسد که در باب اعتبار آن می‌توان بحث کرد. آن‌چه از آزمایشگاه تاریخ می‌توان فهمید و هم‌چنین هر فردی بی‌واسطه آن را در‌می‌یابد، این است که به‌نظر می‌رسد هیچ‌گاه نمی‌توان تعارضات میان خواست‌های فردی و جمعی را در یک کلیت انضمامی با یک‌دیگر جمع کرد؛ امری که هگل در تمام دستگاه فلسفی خود دنبال آن است. به‌نظر می‌رسد که درک هگل از چگونگی ارتباط فرد و دولت بسیار «ایده‌آل» و دور از واقعیت بوده و می‌توان گفت نظام سیاسی هگلی نه‌تنها هرگز برقرار نشده، بلکه هیچ‌گاه برقرار نخواهد شد. از بسیاری جهات دیگر می‌توان فلسفۀ سیاسی هگل را مورد بررسی قرار داد؛ در این مقاله سخنی از روح و آزادی، دو بازیگر بسیار مهم فلسفۀ سیاسی هگل نرفت. گرچه این مقاله تنها کوششی بود تا از منظر روش‌شناسانه، بحث ارتباط میان فرد و دولت را در نظام فکری هگل نمایان سازد؛ اما درک کلیت قصد هگل، بدون توجه به‌عناصر روح و آزادی ناقص خواهد ماند.

توتالیتاریسمهگلاندیشهسیاستفلسفه
قانون؛ نشریه دانشجویان تحول خواه دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید