به عنوان دختر اول خانواده همیشه از قدرت و اقتدار خوبی برخوردار بودم. همیشه به عنوان فردی مطمئن و خود باور در خانواده شناخته شدم. من به عنوان یکی از پایه های اساسی چرخش امور خانواده به شمار میرفتم. کار میکردم، کمک خانواده بودم. هیچ وقت نگفتم که خانواده ما از نظر اجتماعی و اقتصادی پایین بود، اما برای موندن در همان خطی که بودیم تلاش میکردیم.
تا زمانی که صاحبخونه از ما خواست تا خونه اش را تحویل بدیم. شرمسار، خشمگین، ناراحت، مضطرب و نگران. این تمامی احساس ما پس از یازده سال سکونت در یک خونه ی 80 متری بود. خونه ایی که هیچ وقت دوستش نداشتم، در حقیقت از اون بیزار بودم.
پدرم برای پیدا کردن خونه همراهی نمیکرد، مادرم در حالت عادی به هیچ وجه پاش رو از خونه بیرون نمیگذاشت. جایی را نمیشناخت و تمام دانش اجتماعی اش در من خلاصه میشد. من باید برای خانواده دست به کار میشدم، اما چطور؟
من هیچ آشنای ملاک یا مردی گردن کلفت و شناس در اطرافیانم نداشتم. تنها حرفی که میشد از دهن اونها شنید فقط این جمله ها بود : "اوه! پیدا کردن خونه با این قیمت ها دیووانه کننده اس!" یا "وااای خدا رحم کنه (وی سرش را به عنوان تاسف تکون میداد)". "حالا کجا دنبال خونه میگردین؟" "چقدر پول دارین؟" "از کجا میخواین پیدا کنید؟" و در پاسخ به تمامی جواب های من، فقط جمله ی خدا بزرگه ایشالا پیدا میکنین رو نصیبم میشد. میدونستم خدا بزرگه! اما خب چطور قرار بود پیدا شه؟ تمامی سوال هایی که ازم میشد رو "دیوار" هم ازم پرسید، اما اون برای من جواب درست تر و واقع بینانه تری نسبت به اطرافیانم داشت.
چندین مورد به من معرفی میکرد، منطقه ها و متراژ های مختلف، و جالب این بود که هیچ وقت به من نگفت با این پول که نمیتونی کاری کنی! همیشه جوابی برام توی آستین داشت. خیلی وقت ها به شماره هایی که زنگ میزدم، اکثرا املاکی های بنگاه بودند. اونها هم به مواردی مشابه و اندازه ی توانم به من معرفی میکردند. عاشق دیدن عکس خونه های مختلف تو دیوار بودم. خونه های لوکس با قیمت های نوجومی، تصور وجود همچین خونه هایی حسرت به دلم مینداخت، اما همچنان جالب بود؛ و همونقدر دلگیر میشدم وقتی خونه هایی را میدیدم که حتی امکانات لازم و اصلی یک خونه را هم به درستی نداشتند. گشتن تو دیوار و زنگ زدن به بنگاه ها و مالک ها کار هر روز من بود. جوری که اپ اون رو توی گوشیم داشتم و هر لحظه و هرجا که فرصتی پیش میومد شروع میکردم به گشتن. آنقدر در گشتن سماجت میکردم که گاهی کار به جایی میرسید دیوار دسترسی من را برای تماس مسدود میکرد. بعضی از مورد ها رو حضوری میدیدم، بعضی ها رو هم ازشون میخواستم تا عکس های بیشتری برام بفرستند. این آخرها دیگه خوب منش بنگاه دارها دستم آمده بود و با لحن بازاری تر باهاشون حرف میزدم.
پیدا کردن خانه با چهارتا سلیقه مختلف سختی های خودش رو داشت. هرکدام از ما توقع خاصی از خونه آینده نظرمون داشتیم. ما همه دنبال تحول بودیم، تحولی که برایش یازده سال صبر کرده بودیم. خواهر کوچیکه اتاق جدا میخواست، مامان نور و پنجره ی زیاد برای گلدون هاش، بابا پارکینگ برای ماشین اش، و من، شاید تمامی اینها رو با هم!
خواسته ها زیاد بود، اما توان مالی در حد برآورده کردن اینها نبود. پس موقع گشتن تو دیوار، خونه هایی رو با سال ساخت بالا را فیلتر میکردم. تو این مدت دستم اومده بود که خانه های قدیمی ساز قیمت کمتری برای رهن و اجاره داشتند. بعلاوه میشد خونه هایی بزرگتر هم تو این قسمت پیدا کرد. خواهر کوچیکه اتاق، مامان پنجره، بابا پارکینگ! اینها مدام در ذهنم تکرار میشد!
میتونم بگم خیلی خیلی گشتم، مورد های زیادی رو دیدم، یکی سقف اش داشت میریخت، یکی تازه خریده بود پول میخواست تا سال بعدش خونه رو بکوبه و ... . درست در آخرین قطره های امیدم بالاخره خونه ایی که میخواستیم پیدا شد. یک روز قبل از این، مشغول چرخیدن تو صفحات املاک و اجاره آپارتمان بودم، داشتم از طریق محله ها دنبال مورد میگشتم. چشمم به موردی خورد که تنها یک عکس داشت، اما همون من رو مجبور کرد تا قرار ملاقات بذارم. ساختمون رو که از تو کوچه دیدم دلم براش رفت، و وقتی که پام رو توی واحد گذاشتم حس کردم این خونه باید برای ما باشه. اتاق خواهر کوچیکه، پنجره مامان و پارکینگ بابا، همش با هم در یک جا بود. این خونه بزرگ و خوش منظره بود. اما ما برای داشتن اش باید بیشتر از بودجه مون خرج میکردیم. بهایی برای رسیدن به تحول. به هر ترتیبی که بود با چانه زنی زیاد بالاخره توانستیم این خانه رو بگیریم. این خونه گوشه ی سایت منتظر بود تا من بهش برسم، تا بشه خونه ما! این همون نقطه ی تحولی بود که هر چهارتای ما منتظرش بودیم...
از زمانی که شروع کردم برای رسیدن به این تحول دو ماه گذشت. در عین راحتی سختی خودش رو هم داشت. تغییر اصلا کار راحتی نیست، به خصوص اگر زمان زیادی از یک موقعیت که درش قرار گرفتی گذشته باشه. میخوام بگم سخت هست، اما نشدنی نیست. حتی مجبورم بهت بگم که تغییر باید اتفاق بیوفته، چون اگر این تغییر دست خودت باشه، میتونی آگاهانه تر و با چشمی باز مسیر تغییرت رو انتخاب کنی، اما اگر چشمت رو ببندی مطمئن باش که روزی که بازشون کردی، در مورد جایی که درش قرار گرفتی هیچ ایده ایی نداری.