در این ایام همه چیز خاموش است،زندگی به اوجِ خود رسیده،ساعت ها و دقیقه ها کشدارتر از هر زمانِ دیگری شده اند .
و دیگر نمی توان گذشتهها را تکرار کرد.ما از تکرار خوشمان میآید. اصلن، تمامِ زندگی میجنگیم تا به یک تکرار برسیم.
تکرارِ یک حس، تکرار عشق ، تکرار خاطرات و تکرار زندگی.
به عقب برمیگردم،
کمی عقب تر و نه خیلی دور …
ولی انگار خیلی دور شدهایم، خاطراتی که زمانِ زیادی نگذشته از عمرشان ولی برایمان دور است.
انگار دنیای دیگری بوده شایدم شبیه خواب و یا یک رویای کوتاه!
نور بی رمق از کنار پنجره روی پاهایم میافتد، پاییز دارد تمام تلاشش را میکند برای ماندن و نرفتن.
شبیهِ عادت های ما!
گوشیام از صبح چندین بار زنگ خورده و هر بار هم جواب ندادم.
دوباره روشن میشود، و فقط چشمهایم بهش خیره میماند ولی کاری نمیکنم.
این روزها چشمها مهمتر از قبل شدهاند انگار، باید به جای تمامی حسهایمان کار کنند.
به جای تمام آغوشهای نگرفته، حرفهای نزده و کارهای نکردهمان حرف بزنند.
گوشیام دوباره زنگ میخورد،
یادم میافتد امروز جلسه داشتم، باید به خانم ف زنگ بزنم، آقای ن منتظر جوابم هست.
انگار همین وسیلهی به ظاهر عادی، این روزها تنها نقطه اتصالمان شده به دنیای قبلِمان.
دنیایی که در آن داشتیم و کاشته بودیم و دوست می داشتیم.
دوست داشتنمان، کارمان، عشقمان، خوشحالیمان، اشکهایمان ،غمهایمان و ناامیدیهایمان را همه جمع کردهایم یکجا!
تشریفاتش را حذف کردیم.سرازیرشان کردیم که بشوند بیتهایی(bit) بیشتر در دلِ این روزها.
و همین وسیله ی به ظاهر معمولی، تنهاییِ این عصر و تلخی لحظههایش را پرکرده.
مارا به سینما میبرد، برایمان کتاب میخواند، ما را به دانشگاه میفرستد.
این روزهای کمتر معمولی، برای ما شبیه ِگذار میماند، گذار از فرعِ زندگی و رسیدن به اصلِ آن.
این روزها آنقدر به درازا میکشند تا برایمان عادت شوند و رویهای تازه بسازند و ثبت شوند در ناخودآگاه زندگیِ ما!
ما روایتگر شروعی تازه هستیم برای آیندگان،
غصه خوردیم ولی سرآغاز قصه ای بودیم.
و دوباره گوشیام زنگ میخورد ...