دیگر برایت نمینویسم،
نمیگویم دلتنگم،
نمیپرسم چرا نماندی…
فقط گاهی
مینشینم روبهروی دیوار،
و فکر میکنم
شاید اگر دیوار بودی
مهربانتر بودی.
من را دوست نداشتی،
و من،
با همان دوست نداشتنت
سالها زندگی ساختم.
خانهای از خیال،
که تو حتی سایهات را هم
به آن قرض ندادی.
من آن زنی بودم
که تو را از چشمِ همه پنهان کرد
تا خودت را فراموش نکنی.
من آن زنی بودم
که خودم را
در خودم
به خاک سپردم
تا تو بمانی.
تو نماندی.
حالا هر شب
از پنجرهی اتاقم
به نبودنت سلام میدهم،
نه از روی عادت،
از روی وفاداری به دردی
که صاحبش تویی.
منی که سالهاست
به جای تو
خودم را ترک کرده ام…