دوستت داشتم
نه از سرِ میل،
نه برای داشتن،
دوستت داشتم
چون هرچه جز تو بود
کم بود.
نامت را
زیر زبانم نگه میداشتم
مثل دعایی ممنوع
که هر شب
خدا را از خواب میپراند.
و خدا؟
خودِ خدا
وقتی دید چطور نگاهت میکنم،
لحظهای سکوت کرد
و آهسته گفت:
«به ذاتم،
اگر این عشق،
زود از پا نیندازدش،
جاودانه میسوزاندش.»
تو را دوست داشتم
در سکوت،
در سایه،
در نبودت،
آنقدر که حتی اگر
روزی بازگردی
دیگر جایی برایت نمانده باشد
جز قبرستانِ دلی
که خودت
با بیرحمی ساختهای.
تو را
بیقانون،
بیدلیل،
بیرحم
دوست داشتم
و حالا
هر شب
بوسهای به پیکر بی جانم میزنم
و میپرسم:
«این همان عشقیست
که قرار بود
نجاتم دهد؟»
و اگر روزی
صدایم را از دور بشنوی
و بپرسی:
“هنوز دوستم داری؟”
میخندم…
نه با لب
با زخم.
و میگویم:
«به همان خدایی که قسم خورد
این عشق را نمیشناسد—
هنوز.»