هشت سالهست،
اما چشمهاش
پُر از چیزهاییست
که هیچ بچهای
نباید بلد باشد.
هر صبح،
پیش از آنکه مدادش را بردارد،
دلدرد میگیرد
از ترسی که
با زنگِ اول،
شروع میشود.
معلم
با صدایی که خدا هم
از آن عقب میکشد،
نامش را صدا میزند
و بعد،
تحقیر
روی دفتر مشقش
هجا میشود.
بچهها میخندند،
هو میکشند
و دختربچه
در ردیفِ آخر
کوچکتر میشود
از عددهایی
که هنوز جمعشان را بلد نیست.
موهایش را
هر صبح مادرش میبافد
با دستهایی لرزان
و امیدی کور
که شاید امروز
نوبت گریه نباشد.
اما امروز هم
معلم آمد
با کفشهایی پُر از قضاوت،
و رفت
روی اعصابی
که هنوز شکل نگرفتهاند.
هیچکس نمیبیند
که چطور کودکی
بیصدا
از خودش
عقب میافتد.
کسی نمیپرسد
که چرا دفترش خیس است
وقتی باران
نباریده.
کسی نمیفهمد
که “دوست نداشتنِ مدرسه”
گاهی
یعنی ترسیدن از کسی
که قرار بود
دنیا را
یادمان بدهد.